راحت می نویسم. چون این وبلاگ هیچ خواننده ای ندارد. اگر هم دارد، لا اقل گلچین شده است! اگر هم نشده لا اقل من اهمیتی نمی دهم!
بگذار از اینجا شروع کنم. آتشی در درونم افتاده که ...
نه، خوب نیست. بگذار بگویم خود را در درون جماعتی از گرگها احساس می کنم. با پوستی از گرگ که تنم را آزار می دهد. در دور دست، انسانهای سفید و سبزی را می بینم که با هم می گویند و می خندند. اما راهی به سویشان ندارم. یعنی تا از چنگال تشنه این گرگ ها خلاص نشوم ندارم!
گرگهای گرسنه به دورم حلقه زده اند. خودم هم نمی دانم گرگم یا انسان! هنوز نمی دانم! حتی ممکن است گوسفندی باشم. یا سگ گله. شاید هم ...
گرگها می گویند عوض شده ای! دیگر شبیه گرگ ها نیستی. سکوتم را به سخره می گیرند که: گرگها زوزه می کشند و تو ساکتی! برخی از آن آدم ها مرا می بینند. اما می گویند به حال خود بگذارید این گرگ را. و من با بغضی که گلویم را گرفته، زوزه می کشم که: من گرگ نیستم!
این تنها جمله ای است که مطمئنم! من گرگ نیستم! ...
و گریه می کنم: مرا کمک کنید!
اما صدایم مانند سکوتم به سخره گرفته می شود که: گرگها زوزه می کشند!
سلام بر غریبه ی آتش گرفته!
بی اغراق بگویم درین دنیای مجازی ای که سرشارست از موهوماتی مجازی احساس می کنم یک {خویشاوند روح}یافته ام!
خویشاوند روحم!چرا فکر میکنی اطرافیانت گرگند؟اگه بهتر نگاه کنی می بینی اگرچه همه ی ما کم یا زیاد از فطرت پاکمون دور شدیم اما هنوز رگه هایی از روح خداوندی در ما هست...خدا تا همون زمانی که گارانتی داده به تک تک ما انسانهای سرکش امیدواره!!
دوست خوبم!خیلی دلم می خواد از اون آدمهای سبز و سفیدی که می بینی برام بیشتر بگی...و اینو بدون حتی اکه یه روزی برسی به جایی که باید! باز هم بین خوف و رجای خدا معلقی که اگه جز این باشه سقوطت حتمیه!
غریبه ی تشنه!مطمئن باش راهی بسوی اون آدمهای سبز هست!!رفتن رسیدن است...باید روانه شد...
در ضمن خیلی دلم می خواد یه نشو نی؛آدرسی ...چیزی ازت داشتم تا بیشتر باهات آشنا میشدم.البته اصرار نمیکنم!
خویشاوند روح ... اولین بار توی کتاب کویر دیدم این کلمه رو!
شاید من اینی که می نویسم هم نباشم. اما ...