یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

راهی به سوی دوست

راه پر خطر است. اما من می روم. شک ندارم که این راه را پایانی هست. تلخ و شیرینش را نمی دانم. تنها می دانم که باید بروم. راه پس ندارم. مجال صبر کردن هم نیست. به اندازه کافی در این دهکده کوچک با این مردم گذرانده ام. نه این که مردمانش را دوست ندارم. نه! اما چاره ای ندارم، باید بروم. می دانی؟ چیزی در انتهای این راه است که مرا می خواند.

من دست های خدا را دیده ام ...

دست هایی که مرا به جلو می رانند. هر گاه از پا می افتم گویی کسی دستان مرا می گیرد و بلند می کند. او را می شناسم. از هر کسی به من نزدیک تر است. با هم خاطرات بسیاری داشته ایم. با هم روزهای تلخ و شیرین بسیاری را گذراندیم. حالا هم او است که مرا می خواند.

باید به سوی او بروم. خداحافظ دهکده کوچک تنهایی من. من می روم برای ماندن. می روم به سوی رسیدن.

پ.ن: منظورم آن نیست!