-
بهشت و جهنم حقیقی
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 17:06
بهشت سبزه و گل و رودخانه ندارد. جهنم هم آتش ندارد. لا اقل از نوعی که دست را بسوزاند. اصلاً بهشتیان و جهنمیان با هم یکی هستند. چون آن چه همهی ما به سوی آن میشتابیم یک چیز است. بازگشت به اصل خویش. پاک شدن! هیتلر هم با مردن پاک شد. اما او به جهنم رفت. میدانید چرا؟ انسان پاک از دیدن اشک مظلوم به درد میآید. چه عذابی...
-
وقتی میخندی
یکشنبه 26 مهرماه سال 1388 23:40
خنده هایت را دوست دارم. وقتی میخندی، آرامش را میبینم. وقتی میخندی به ناگاه دنیا زیبا میشود. چه کسی میـگوید زمستان فصل شکفتن نیست؟ بیشتر بخند. شاید گلها هم فرصت شکفتن پیدا کنند. این روزها تنها چیزی که کم می آورم خنده های توست.
-
نه و نیم
شنبه 11 مهرماه سال 1388 15:34
ساعت، نه و نیم را نشان می دهد. هنوز خیلی وقت داری. صفحه وبلاگ طبق معمول باز است و تو هم فکر می کنی که چه بنویسی. مرتب یک جمله می نویسی و بعد آن را پاک می کنی. اعصابت خورد می شود. می روی یک لیوان آب می خوری و بر می گردی. ساعت هنوز نه و نیم را نشان می دهد. خوشحالی از این که زمان زیادی را از دست نداده ای. چون معمولاً...
-
آشنا
شنبه 24 مردادماه سال 1388 00:07
نگاهش همچو گلها آشنا بود سخنهایش چو رویا آشنا بود زبان صحبتش از جنس احساس صدایش همچو دریا آشنا بود چو گل زیبا و چون پروانه عاشق چو شب پر راز، اما آشنا بود نمی دانم چه شد هنگام دیدار ولی آن حس زیبا آشنا بود نگارم کاو به دنیا تازگی داشت چرا بر من خدایا آشنا بود؟!
-
من موفقم
دوشنبه 4 خردادماه سال 1388 11:56
سالهای سال می گذرد. آن صحنه های وحشتناک که بعضی هاشان آن قدر نزدیکند که گویی همین دیشب اتفاق افتاده اند، گاهی از پیش چشمانم می گذرند. زندگی به من آموخت که باید نگران همه چیز باشم. چون نگران هر چیز نبودم به نحوی خراب شده است. زندگی به من آموخت که باید به هر قیمتی نرم شوم و با خیلی ها بگویم و بخندم! شاید من آن چیزی...
-
سبز توخالی
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1388 17:54
از در که وارد شد با همان چهره ی مضطرب و چشمان باز و درشتش که گویی همیشه از همه چیز شگفت زده بود، نگاهی به اطراف انداخت. با دیدن چند چهره ی آشنا لبخندی زد و سلام کرد. اما اگر در همان لحظه هم دست را طوری جلوی چشمانت می گرفتی که لبهایش معلوم نباشد، فکر می کردی بسیار عصبانی است. مانتوی آبی گل دارش به لباس های سنتی شبیه...
-
مراقب خودت باش
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1388 11:19
مراقب چشمانی باش که روزی از آنها قطره هایی از الماس بارید و زمین را خوشبخت کرد. آن چشمانی که نگاه گرم و پر معنایشان خاکستر غمهای دلی را زدود و یخهای کهنه ی خاطرات تلخ و خاکستری را بخار کرد. مراقب دستانی باش که گرمایشان آفتاب را شرمسار کرد. مراقب صدایی باش که یاد آور یک همراه همیشگی است و طنینش هر خاطر غم زده ای را...
-
عشق یک حادثه است!
دوشنبه 10 فروردینماه سال 1388 17:51
عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است. عشق به وطن، ضرورت است نه حادثه. عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه. (از صفحه اول یک عاشقانه ی آرام)
-
فال حافظ
چهارشنبه 5 فروردینماه سال 1388 02:53
فال حافظ آن هم از نوع فیس بوکیش! ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی این خون که موج میزند اندر جگر تو را مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا ترسم کز این چمن نبری آستین گل در آستین جان تو صد نافه مدرج است ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک حافظ برو که بندگی پادشاه وقت اسباب جمع داری و کاری...
-
سی اسفند
جمعه 30 اسفندماه سال 1387 22:29
امشب شب جالبی است. از آن شب هایی که هر چهار سال تنها یک بار اتفاق می افتد. شب سی اسفند. چند ساعتی از تحویل سال ۸۸ می گذرد، ولی ما هنوز در سال ۸۷ هستیم! گویی جهان گمشده ای در سال قبل دارد که نمی تواند او را ترک گوید. یا شاید کار نیمه تمامی که انجامش بیش از یک سال طول کشیده است! سال ۸۷ سال خوبی نبود. از بهار با...
-
خانه ای از عشق
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1387 09:33
از ماشین پیاده شدم و اندکی منتظر ماندم. اما انتظار کار خود را هیچ وقت درست انجام نمی دهد. بین ورودی اتوبان و گلهای سنبل زیر رستوران شاطر عباس، گلها را انتخاب کردم و نشستم. بوی گل مست کننده بود. طبق عادت همیشه به مردم نگاه می کردم و گوشیم را در دستانم می گرداندم. هر که به دنبال کاری در حرکت و تکاپو بود. برخی با سرعت...
-
انتظار
پنجشنبه 22 اسفندماه سال 1387 18:12
وقتی می آیی آرام بیا. تا من صدای پایت را نشنوم. درب هم نزن. منتظر بمان تا خودم در را برایت باز کنم. همین که هر چند لحظه یک بار بیایم و به امید دیدنت در را باز کنم برایم خیلی لذت بخش است. این گونه، انتظار برایم راحت تر می شود. دوست ندارم به خود بگویم که چون هنوز صدای در نشنیده ام پس هنوز نرسیده ای. دلم دوست دارد هر چند...
-
دفتر عقاید
سهشنبه 20 اسفندماه سال 1387 22:34
گاهی بعضی آدم ها تو را به یاد لحطات قشنگی می اندازند که شاید خود سالهای سال ممکن نبوده آنها را به یاد آوری. دو شب پیش که با یکی از دوستانم صحبت می کردیم صحبتی به میان آمد که مرا به یاد دفترچه ی عقاید قدیمیم انداخت. دفترچه ای که خاطراتی در خود دارد که دیگر تکرار نمی شوند. دیروز مصمم شدم که بگردم و آن را پیدا کنم. به...
-
یک روز پاییزی
سهشنبه 7 آبانماه سال 1387 08:47
چه روز سردی است امروز! ابرها همچون زندان بانانی بی رحم، خورشید را احاطه کرده اند. همان نور اندکی هم که زیرکانه از لا به لای قطره های خشک و بی طراوت آب راه خود را به زمین پیدا می کند، تنها آن را روشن می کند. تنها به او می فهماند که گرمای چه دستی را از دست داده. دیگر دل هیچ کس به نوازش های گرم و بی شائبه ی آفتاب گرم نمی...
-
تنها یک گوشه از ...
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 18:11
... پنج سال گذشت. پنج سال درس خواندن در دانشگاهی که تمام خاطرات زندگیم را از خوب و بد در آن دارم. پنج سال زندگی با آدم هایی که بعضی هاشان مثل آینه بودند و بعضی هاشان سنگ (و بقیه هم چیزی مابین این دو). پنج سال سکوت! اگر خیلی ها الان بدانند که من واقعاً که هستم و بر من چه گذشته است، دهانشان باز خواهد ماند. الان می خواهم...
-
ترس
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1387 14:24
از ماشین بیرون آمد و مانند دیوانگان با چاقو به سمت من تاخت. در این هنگام بچه ها که عقب تر بودند از راه رسیدند. او رو به روی من و کمی عقب تر ایستاد و شروع به تهدید کرد. صدای پراید مشکی رنگش که با آرامش در حال سوزاندن بنزین بود در میان صداهای درون ذهنم گم شده بود. همه چیز در درونم خیلی سریع اتفاق افتاد. خیلی سریع تر آن...
-
نادر ابراهیمی و جمعی از من ها
دوشنبه 20 خردادماه سال 1387 10:29
امروز روز تشییع پیکر نادر ابراهیمی بود. مردی با آن همه گوهر زیبا که برای ما باقی گذاشت. جمعیت در اطراف خانه هنرمندان موج می زد. در دستان هر کس پوستری بود که با دست خط خودش روی آن چیزی نوشته بود: -از تمام خنده ها آن را بستان که جانشین گریستن شده است -حق است که به یاد من اشک به چشمان خویش بیاورید؟ -دیشب در خواب دیدم که...
-
تمام شد
سهشنبه 14 خردادماه سال 1387 23:15
بد جوری گرسنه بودم. مادر و برادرم برای خرید به بیرون رفته بودند. یک تکه نان برداشتم و گاز را روشن کردم. بوی نان گرم شده روی شعله های گاز مرا به زمان های دوری برد. دوران راهنمایی. مادرم همیشه روی گاز برایمان نان گرم می کرد و صبحانه فراهم می کرد. چه قدر دور شدم از امروز. برای چند لحظه کل خاطرات دوران تحصیلم از پیش...
-
تعطیلات بهاره
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1387 22:30
دگر حوصله نوشتن در اینجا را ندارم! مثل این است که گلویت را بگیری و بخواهی نفس بکشی! زمانی که این وبلاگ را ساختم، خوب یادم هست. اصلاْ زمانی که نخستین وبلاگم را ساختم. من بودم و احساسی و شوق نوشتنی. حالا دیگر نه شوق نوشتن هست، نه از آن احساس چیزی باقی است. من هم به زور هستم! حالا بعد از چند سال من مانده ام و کوهی از ای...
-
زندگی
پنجشنبه 15 فروردینماه سال 1387 17:13
زندگی یک دو بیتی است بیت اول را که سرودی بیت دوم باید با بیت اول هم قافیه باشد پس بیت اول را تا می توانی زیبا بگو و ساده که اگر پیچیده بگویی بیت دوم پیچیده تر می شود و آنگونه باش که شعرت را در دیوان اشعار جهان بنویسند
-
نیا!
پنجشنبه 25 بهمنماه سال 1386 10:32
هم صدا! دیگر در این صحرای بی رنگی نیا عاشقی مدفون شد و دلها شده سنگی نیا شیوه ی عاشق کشی همراه این یاران شده ای که با عاشق کشی مردانه می جنگی نیا هم صدا! احساس پاکت را در اینجا می کشند مردمان، اینجا ریاکار و تو یکرنگی، نیا کار ما چون آتشی بر موج دریا خفتن است! رخت خود بگذار و در این ناهماهنگی نیا گر غم گلها تو را سوزد...
-
پاییز می گذشت ...
جمعه 19 بهمنماه سال 1386 22:37
داشتم نوشته های هیچ گاه نگفته ام را می خواندم: شمارش این روزها دیگر از دستم خارج شده. بی رحمانه می آیند و از کنارم می گذرند. چیزی به پایان دوره کارشناسی نمانده. دوره ای که با سلاحهای رنگارنگش سخت با من جنگید اما مانند دشمنان پست دیگرم تاب نیاورد. هر چه باشد صبر و حرکت را خوب یاد گرفته ام! یاد آن روزها که با دوستان تا...
-
حرف نگفته
پنجشنبه 18 بهمنماه سال 1386 16:31
شبهای سرد اگر چه دلم کنج خانه بود گل در میان خلوت من شادمانه بود من در میان باغ بهشتی که پیش او شهد و شراب و شمع و شقایق فسانه بود گر شاهدی به گوش دلم نوبتی نخواند هر جمله ای ز صحبت دل یک ترانه بود شبها به مه سلامی و کارم به وقت صبح شکوی ز درد دل به صبا و سمانه بود تنها دلم به دیدن او خوش نشسته بود ورنه سلام و پرسش و...
-
قالب جدید
سهشنبه 16 بهمنماه سال 1386 23:44
این قالب جدید بد جوری زیباست. طوری با من حرف می زند که هیچ یک از شعرهای سروده و ناسروده ام تا به حال نتوانسته اند! بوی فراموشی می دهد. با نگاهی پر از حسرت به خاطرات ساده ی گذشته ی این خانه، با کلمات یک عاشقانه ی کوتاه بازی می کنم. اما جای او اینجا نیست. دوست ندارم کسی بخواندش! چه قالب قشنگی! سادگی جای خود را به طراوت...
-
آری این چنین بود ...
سهشنبه 16 بهمنماه سال 1386 20:59
تاریخ بزرگترین دیکتاتور است. کاری ندارم که چه می گویند و چه می اندیشند. کاری ندارم که بر ما چه شده است و چه در انتظار ماست. ولی بیست و اندی سال پیش در چنین روزهایی مردمی با تاریخ جنگیدند و آن را شکست دادند.
-
...
جمعه 28 دیماه سال 1386 22:16
خواستم برایت شعری بگویم اما کلمات هم عزادار تو اند ... شعر شعار است و شعار پوچ و بی ارزش. هر سال می خواستم که کاش بودی و می دیدی. اما امسال آرزو داشتم که کاش نبودی و ما را نمی دیدی!
-
فصل من!
سهشنبه 18 دیماه سال 1386 12:09
هم صدا! صحبت پاکی ز لبی می شنوم صحبت روشن صافی به شبی می شنوم آشناتر ز صدای گذر چشمه ی آب بی صدا تر ز صدای نفس کودک خواب خوش تر از لحظه ی عاشق شدن یک گل سرخ خوش تر از قطره ی روی بدن یک گل سرخ ساده تر از سخن باد به گلها، به سرود کهنه تر از رخ یک برگ به هنگام فرود آشنایی ز رهی دور و دراز آمده است این صدا اوست! همان اوست...
-
برهان قاطع
دوشنبه 12 آذرماه سال 1386 12:10
فرصت ما تنها یک بار بود و تمام آن برای اثبات گذشت با اصولی که آن قدر برایمان محکم بودند که به اثباتشان فکر هم نکردیم پس برهان های قاطعی آوردیم و خود را ثابت کردیم، با همان اصولی که در آخر فهمیدیم همه آنها خود غلط بودند و ما، همچنان مجهول به دیار دیگر شتافتیم! پ.ن: امتحان منطق نزدیک است!
-
باز می گردم
یکشنبه 4 آذرماه سال 1386 19:26
باز می گردم. همیشه باز می گردم. مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سر آغازی بپنداری یا پایان، من در پایان پایان ها فرو نمی روم. مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مرد خداحافظی همیشگی نیستم. باز می گردم. همیشه باز می گردم. هلیا! خشم زمان من بر من مرا منهدم نمی کند. من روح دائم یک دوست داشتن هستم. نادر ابراهیمی
-
بدون شرح
جمعه 2 آذرماه سال 1386 22:03
یک روز برفی زمستان آغاز شد و یک شب بارانی پاییز پایان گرفت بهارم را می گویم ... تابستان در راه است. باید یک بادبزن بخرم. با اجازه ...