یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یک روز پاییزی

چه روز سردی است امروز! ابرها همچون زندان بانانی بی رحم، خورشید را احاطه کرده اند. همان نور اندکی هم که زیرکانه از لا به لای قطره های خشک و بی طراوت آب راه خود را به زمین پیدا می کند، تنها آن را روشن می کند. تنها به او می فهماند که گرمای چه دستی را از دست داده. دیگر دل هیچ کس به نوازش های گرم و بی شائبه ی آفتاب گرم نمی شود. زمین در سوگ نشسته است.

از دست دادن واژه ی غریبی است. همچون گم شدن. همچون خالی شدن. از دست دادن یعنی این که مجبور باشی نبود چیزی را تحمل کنی که می توانستی داشته باشی. یعنی زمانی که به تو داده می شود تا بنشینی و فکر کنی، افسوس بخوری و خود را سرزنش کنی. یعنی تحمیل غم! یعنی یک دلتنگی ابدی. چه کسی بود می گفت بدترین نوع دلتنگی برای کسی است که در کنار او باشی و بدانی هرگز به او نمی رسی؟ جمله ی زیبایی است. وحشتناک ترین نوع دلتنگی است این نوع دلتنگی. 

دلتنگی امانم را بریده است ... و افسوس ... و نا امیدی! نمی دانم این جور مواقع چرا این قدر احساس سرما می کنم. گویی خون درون رگ هایم هم دیگر شادابی خود را از دست می دهد و تنها از روی ناچاری مسیر هزاران بار رفته ی خود را باز می پیماید. آرام و بی رمق. و من سردم می شود! دیگر حتی جرقه خاطرات خوش گذشته نیز این چوب خیس و باران زده را نمی تواند روشن کند. خیلی سردم است!

هوا هم که امان نمی دهد. سرما همه جا را احاطه کرده است. گویی زمین هم همراه قلب من مرده است. آسمان بی رحم تر از همیشه شده! ای کاش ... ای کاش او هم گریه کند. ای کاش دلش برای زمینیان بسوزد. دلم خورشید را می خواهد! بار دیگر. همان طور داغ و نورانی. از این پاییز طولانی خسته ام! دیگر از این جهان پاییزی خسته ام. دلم تابستان می خواهد. دیگر سرما را برتر نمی شمارم. دیگر زمستان را نمی پرستم! دیگر تشنه ی آب یخ در روزهای گرم نیستم! کسی یک جرعه خورشید ندارد؟