یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

چه شد؟

ای گل سزای دل عاشقان چه شد
دلداری شمیم تو بر آسمان چه شد

آری بگو که روی تو با عاقلان چه کرد
دل دادن تو به دیوانگان چه شد

دل در میان موی تو ماوا گرفته بود
اکنون ببین که روی پریشانمان چه شد

جمعی به صحبت تو همزبان شدند
هم صحبتی تو با خالصان چه شد

لب خنده ات، شب غم پاره می کند
چون ساکتی؟ شب بیچارگان چه شد

هرگز ز خار تو پروا نکرده ام
اما بگو دل غم خوارگان چه شد

شب دل به عشق تو در خواب رفته بود
من مانده ام تو بگو کاروان چه شد

سرگشته در ره تو سر نهاده ایم
اکنون ببین سر دلدادگان چه شد

افسوس

ما را به ره قضا فکندند
در سایه ی ناکجا فکندند

بر دیده ی ما نقاب بستند
زنجیر به پای ما فکندند

بر پاره ی یک جلال مطلق
نام بد ما سوا فکندند

سرگشته و بی نصیب، ما را
در خاک تهی به جا فکندند

پرورده ی آن بهشت و این خاک؟
بنگر که که را کجا فکندند!

جوینده ی این زمین نبودیم
ما را ز پس هوا فکندند

افسوس از آن گناه اول
کاین پرده از آن به ما فکندند

خودم

عادت کنید که عادت نکنید

قرن بیست و یکم آن قدر مردم را مشغول کرده که دیگر فرصت فکر کردن هم ندارند. خیلی وقت ها از خودم می پرسم که این مردم به دنبال چه می دوند؟ دیگر همه به یک زندگی کلیشه ای عادت کرده اند. درس می خوانند و نمی دانند برای چه. کار می کنند و نمی دانند برای چه. ازدواج می کنند و نمی دانند برای چه! برایشان مهم هم نیست! تعریفی از خوشبختی ندارند. یا آن را پول تعریف می کنند و یا ازدواج! دخترم رفت خونه بخت ... !

تنها چیزی که دلیلش مشخص است مرگ است و خیلی وقت ها آن هم در پزشکی قانونی مشخص می شود. تازه باز هم برای این سوال که خوب، بعدش چه؟ جوابی ندارند. نه به قبل خود می اندیشند و نه به بعد خود. انگار مسیر زندگی کوتاه آنها از قبل مشخص شده است و آنها باید تنها روی این صراط مستقیم (!) قدم بگذارند.

واقعاْ چرا اینها هیچ دغدغه ای ندارند؟

به نظر من یک انسان تا آن اندازه ارزش دارد که بر جهان اثر می گذارد. در روزمره ترین روز زندگی ام هم به این عقیده داشته ام. به این که آیندگان نخواهند گفت که فلانی چه قدر پول در بانک داشت و یا فلانی فلان زیبا رو را به همسری گرفت. حتی نخواهند گفت که فلانی در فلان شهر یا روستا چه قدر بی خیال و آسوده زندگی کرد! آن چه انسان را زنده نگه می دارد تنها اثراتی است که بر جهان می گذارد و تغییراتی است که در آن می دهد.

هیتلر زنده ماند. جنایت کرد و زنده ماند. ادیسون زنده ماند. آفرید و زنده ماند. اینها خود زندگی را چرخاندند و چه چرخاندنی. یکی از آن سو و دیگری از این سو! به هر حال آنها هر دو بر جهان اثر گذاشتند. درباره آنها کتابها نوشتند. علی زنده ماند. او زندگی بخشید و در روح مردم زنده ماند. طوری که هنوز هم بعد از ۱۴۰۰ سال ذره ای از بزرگی او در نظر ما کم نشده. من نه آن قدر از او می دانم که اینجا او را به تصویر بکشم و نه ارزشش را دارم. چه بهتر از من خیلی ها او را به تصویر کشیده اند.

بگذریم ...

من نمی گویم بروید دست یتیمان را بگیرید. من نمی گویم نماز بخوانید و زکات بدهید. من که پیشوای مذهبی نیستم. حتی خودم را نگه می دارم و نمی گویم که

آن چنان زی که چو از حادثه بر باد روی
حسن معنا نگذارد که تو از یاد روی

من مانند معلم اول دبستان نمی گویم درس بخوانید و دکتر و مهندس بشوید. اگر برایتان سخت است که این گونه اثر بگذارید، لا اقل همین الان یک اسلحه دست بگیرید و بروید ده بانک معتبر را بزنید! لا اقل دزد خوبی شوید که از شما یاد کنند! به خدا بد بودن از هیچ بودن بهتر است!

فرعون آدم بد بزرگی بود! چون بدنامی بزرگی از خود به جای گذاشت. فراعنه آثار هنری بزرگی هم از خود (!) به جا نهادند. اما چه اثری از آدم های خوب کوچکی که آن اهرام را ساختند به جا ماند؟ می دانید چرا؟ آنها نیز به روز مره گی عادت کرده بودند. زندگی را تنها در زحمت هر روزه برای جا به جایی سنگ ها می دیدند. هیچ به فکر نمی افتادند که می شود طور دیگری هم زیست. می شود دو انسان را با خود همراه کرد. می شود شلاق را از دست برده داران گرفت. می شود کاری کرد که هرم ها نباشند! آیا هرم های نیمه کاره اثر تاریخی نمی شدند؟ آیا یک انسان نمی توانست پاسخ چراهای بسیار شود؟ آیا نمی شد تاریخ را عوض کرد؟ آیا نمی شد کاری کرد؟ آیا نمی شد بود؟ آیا ... خلاصه این که «آیا» خیلی تلخ تر از «چرا» است.

عادت نکنید!

اجازه بدهید چند بار بگویم.

عادت نکنید! ... عادت نکنید! ... عادت نکنید!

که عادت سرچشمه رکود است. یک لحظه از این زندگی فاصله بگیرید و فکر کنید.

...

این روزها این جور آدم ها که بعضی از آنها نزدیک ترین دوستانم هستند، بیش از همیشه عصبانی ام می کنند. نگاهشان به زندگی آزارم می دهد. چه قدر روزمرهگی؟ ای کاش می شد اینها را زنده کرد. کاش می شد طوری فریاد زد که آن ها بشنوند. اما افسوس که: سم بکم عمی و هم لا یرجعون! شاید هم این بار خداوند بر دهان من گره گذاشته و من مذبوهانه فریاد ... یفقهوا قولی! سر می دهم.

من از مرگ نمی ترسم. از مرگی که آنها می ترسند نمی ترسم. اما از مرگ آن گونه می ترسم. از مثل آنها مردن! از این که چند سال و چهل روز زنده بمانم. از این که بعداْ از خودم بپرسم که خوب!‌من چه کردم؟ و جوابی نداشته باشم. از این که وقتی به فکر بیافتم که مغزم زیر خروارها خاک، خاطرات بیهوده یک زندگی ماشینی را یکی پس از دیگری می پوساند.

رنگ شرم کلمات

موی او رنگ نداشت
و اگر داشت
رنگ بی شرمی اکسید نبود

پاسخ تهمت آیینه نبود

رنگ مخصوصی داشت ...

رنگ برگی که به هنگامه ی ظهر
شاد و آزاد و رها می افتد

رنگ پاییزی بود
سرخ و نارنجی و زرد

نه، همان زرد نبود ...

زرد مخصوصی بود
همچنان بوسه ی خورشید به هنگام سحر
بر دل سرد کویر

رنگ خاکی که به‌ دستان نسیم
روی هم می لغزد

رنگ شاداب نهال
شاید این رنگی بود

اصلاْ زرد نبود!

رنگ خوشحالی بود
رنگ مستانه ی یک شمش طلا
رنگ یک گردنبند ...

من چه می گویم؟!

موی او رنگ نداشت
و اگر داشت

رنگ بی رنگی بود

رنگ پاشیدن این قافیه ها
رنگ شعری که دگر می میرد
رنگ شرم کلمات ... !

خودم او

تسبیح

من جام عاشقی را، جانانه سر کشیدم
از این جهان بی دوست، شادانه پر کشیدم

از جسم تا روانم، معنای یار گشتم
عشقی بیافریدم. من کردگار گشتم!

هنگامه ای بر آمد، شب راهی سفر شد
شمع و شراب و شاهد، یکباره بی اثر شد

گل های ناب این دشت،  افسون  تر نبودند
چون بوی یار آمد، آنان دگر نبودند!

یادش نسیم صبح است، هم سنگر سپیده
نامش بشارتی نو، بر برگ خواب دیده

گل لحظه ی شکفتن، خندان ز خنده ی اوست
باران سرد پاییز، در درد، بنده ی اوست

ساقی شراب بگذار، تنها ثنای او گو
اینک به جای تسبیح، صد بار نام او گو

خودم او