یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

نیا!

هم صدا! دیگر در این صحرای بی رنگی نیا
عاشقی مدفون شد و دلها شده سنگی نیا

شیوه ی عاشق کشی همراه این یاران شده
ای که با عاشق کشی مردانه می جنگی نیا

هم صدا! احساس پاکت را در اینجا می کشند
مردمان، اینجا ریاکار و تو یکرنگی، نیا

کار ما چون آتشی بر موج دریا خفتن است!
رخت خود بگذار و در این ناهماهنگی نیا

گر غم گلها تو را سوزد قدم را رنجه ساز
ور نه گر بهر من آشفته دلتنگی نیا

پاییز می گذشت ...

داشتم نوشته های هیچ گاه نگفته ام را می خواندم:

شمارش این روزها دیگر از دستم خارج شده. بی رحمانه می آیند و از کنارم می گذرند. چیزی به پایان دوره کارشناسی نمانده. دوره ای که با سلاحهای رنگارنگش سخت با من جنگید اما مانند دشمنان پست دیگرم تاب نیاورد. هر چه باشد صبر و حرکت را خوب یاد گرفته ام!

یاد آن روزها که با دوستان تا بوفه می رفتیم و ساعتها هیچ می گفتیم و به هیچ می خندیدیم و به هیچ چیز جز همان ... خنده ها ... بها نمی دادیم، خوب در خاطرم نقش بسته.

الان که فکر می کنم، می بینم نسبت به آن موقع خیلی چیزها فرق کرده. فعال تر شده ام. و مصمم تر. و کمی به خودم نزدیک تر. و از آنها اندکی دورتر. به هر حال همین جور زندگی است که می پسندم. با همه باشم و با هیچ کس در نیامیزم.

بد جوری جمع گریز شده ام! خیلی راحت از جمع جدا می شوم و در خیالات و توهمات خود غرق می شوم. خیلی حواس پرت شده ام! سلام برخی دوستان را نمی شنوم. همیشه ۸۰ درصد پردازنده ذهنم مشغول است و همان ۲۰ درصد باقی مانده است که با آن زندگی می کنم (زنده می مانم).

برگشته ام به همان دوران بی کسی گذشته. دوران بدی نبود. حداقل با خودم روراست بودم. ولی چند سالی است که دیگر با خودم هم رو راست نیستم. دو شخصیتی شده ام ... نه، هزاران هزار شخصیت. به ازای هر جمعی یک شخصیت دارم و آن شخصیت درونی و اصیلم در میان این شخصیت های رنگارنگ مدفون شده است. به طوری که گاهی خودم هم آن را فراموش می کنم.

اما تلاش این روح سرخورده این روزها برای رهایی زیاد شده و همین است که مرا می ترساند.

رسوایی!

حرف نگفته

شبهای سرد اگر چه دلم کنج خانه بود
گل در میان خلوت من شادمانه بود

من در میان باغ بهشتی که پیش او
شهد و شراب و شمع و شقایق فسانه بود

گر شاهدی به گوش دلم نوبتی نخواند
هر جمله ای ز صحبت دل یک ترانه بود

شبها به مه سلامی و کارم به وقت صبح
شکوی ز درد دل به صبا و سمانه بود

تنها دلم به دیدن او خوش نشسته بود
ورنه سلام و پرسش و شکوی بهانه بود

اما چه گویمت ای گل که چون گذشت
سوزنده تر ز آتش و صدها زبانه بود

سهم من شکسته ز دیدار روی دوست
اشکی به چشم و شور دعایی شبانه بود

حرفی نگفته ماند و کتابی نگشته باز
یاری ز یاد رفت و فسوسی روانه بود

ای هم صدا تو بگو این سزای عشق،
یا راه و رسم و جور و جفای زمانه بود؟

این عاشقانه ها همه مردند بی صدا
این قصه هم به برکت او جاودانه بود

قالب جدید

این قالب جدید بد جوری زیباست.

طوری با من حرف می زند که هیچ یک از شعرهای سروده و ناسروده ام تا به حال نتوانسته اند!

بوی فراموشی می دهد.

با نگاهی پر از حسرت به خاطرات ساده ی گذشته ی این خانه، با کلمات یک عاشقانه ی کوتاه بازی می کنم. اما جای او اینجا نیست. دوست ندارم کسی بخواندش!

چه قالب قشنگی!

سادگی جای خود را به طراوت داده و همه چیز نو شده است.

گذشته را دیگر احساس نمی کنم! دیگر هیچ چیز احساس نمی کنم!

دیگر نمی توانم شبها به جای تسبیح صد بار نام او را به زبان آورم و از گیسوی او که به رنگ پاشیدن قافیه ها بود سخن بگویم.

حالا می فهمم که چه قدر تنهایی خوب بود ... دیگر این جا محرم اسرار من نیست.

ولی قالب زیبایی است! از قبلی خیلی بهتر است ...

شاید کمکم کند که فراموش کنم.

عشق را! سرودن را ... بی تابی را ... کسی چه می داند. شاید خودم را هم توانستم فراموش کنم ... شاید ... او را هم ... نه! او را نخواهم توانست ... ! مگر نه این که دلم سرودن را از او آموخت؟ مگر نه این که هر شعرم بوی او را می دهد؟

... من و انکار شراب این چه حکایت باشد

آری این چنین بود ...

تاریخ بزرگترین دیکتاتور است. کاری ندارم که چه می گویند و چه می اندیشند. کاری ندارم که بر ما چه شده است و چه در انتظار ماست.

ولی بیست و اندی سال پیش در چنین روزهایی مردمی با تاریخ جنگیدند و آن را شکست دادند.