یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

سی اسفند

امشب شب جالبی است. از آن شب هایی که هر چهار سال تنها یک بار اتفاق می افتد. شب سی اسفند. چند ساعتی از تحویل سال ۸۸ می گذرد، ولی ما هنوز در سال ۸۷ هستیم!  گویی جهان گمشده ای در سال قبل دارد که نمی تواند او را ترک گوید. یا شاید کار نیمه تمامی که انجامش بیش از یک سال طول کشیده است! 

سال ۸۷ سال خوبی نبود. از بهار با ناملایمات آغاز شد و تا آخرین لحظه ی زندگیش ما را تنها نگذاشت! اکنون هم که چند ساعتی از لحظه ی تحویل سال ۸۸ می گذرد، گویی سال ۸۷ هنوز قصد ندارد ما را ترک کند. گویی می خواهد آخرین زخمش را هم بزند و برود. اما من نگران نیستم. چون ساعت که از ۱۲ بگذرد، پرونده ی این سال پلید هم برای همیشه بسته خواهد شد. چیزی که خواهد ماند، اثر زخم های عمیقی است که بر تن انسان های بی گناه گذاشته است. اینک من با کوله باری از غم ها، غم های خودم و غم های عزیزترین دوستانم، نشسته ام و  از خودم می پرسم: چرا سال ها محاکمه نمی شوند؟

سال ۸۸ مظلومانه وارد شد. از یک سو سال قبل به زحمت رخت برکند و رفت. از سوی دیگر، آن شور و حال زیبای عید و آن خوشی و شادابی را نیز با خود برد. اکنون جهان مانده و کوهی از غم ها و پریشانی ها که باید پوشانده شود. دیو ۸۷ خواهد رفت. در کمتر از دو ساعت دیگر ...

خانه ای از عشق

از ماشین پیاده شدم و اندکی منتظر ماندم. اما انتظار کار خود را هیچ وقت درست انجام نمی دهد. بین ورودی اتوبان و گلهای سنبل زیر رستوران شاطر عباس، گلها را انتخاب کردم و نشستم. بوی گل مست کننده بود. طبق عادت همیشه به مردم نگاه می کردم و گوشیم را در دستانم می گرداندم. هر که به دنبال کاری در حرکت و تکاپو بود. برخی با سرعت زیاد می رفتند و برخی آرام و با اطمینان خاطر. برخی به خانه می رفتند. برخی می رفتند برای خرید سال نو. برخی دست در دست دوستی به داخل رستوران می رفتند. و برخی نیز مانند آن دو پسر جوان بودند که با ظاهری عجیب و غریب به دنبال آن دختر می رفتند!  همه جا صدای آواز موتور ماشین ها بود و بس. 

 

چشمم به سمت دیگر خیابان افتاد. زیر پل فضایی وجود داشت که خالی از هر گونه ماشین، انسان و سر و صدا بود. تلفن زدم و جای قرار را آنجا گذاشتم. سپس بی درنگ به سمت آنجا حرکت کردم. به راستی فضای جالبی بود. در خیابانی شلوغ و پر رفت و آمد، یک گوشه ای وجود داشت که هیچ کس سراغی از آن نمی گرفت. کمی در حاشیه ی این زمین خاکی قدم زدم. در این میان چیزی توجهم را جلب کرد و آن یک چادر کوچک بود. اول فکر کردم که این چادر محل خواب موقتی کارگری است که برای آراستن فضای زیر پل کار می کند. اما چرا اینجا؟ چرا فقط یکی؟ 

 

نزدیک تر شدم و چادر را نگاه کردم. جمله ای تلخ بر روی پنجره ی چادر نوشته شده بود: ما منزل ندارم! احساس سرما کردم. خیلی جمله ی سنگینی بود. برای این که مزاحم "این کارگر" نشوم، از چادر دور شدم و قدم زدن را ادامه دادم. مرتب به خود می گفتم که باید بروم با صاحب این خانه ی کوچک اختلاطی بکنم و از او بخواهم که از روزگار بگوید. به خود گفتم: خاک بر سرت! درد تو چیست و درد او چه! مرتب با خودم کلنجار رفتم. تا این که بالاخره دیدن صحنه ای، از نزدیک شدن نا امیدم کرد. زنی به همراه بچه ای کوچک از راه رسیدند. چشم از من بر نمی داشتند. با چشمانی آکنده از ترس آرام به چادر نزدیک شدند. زن در حالی که به فرزند خردسال خود کمک می کرد که داخل چادر شود با اشاره ای به من از مرد که در داخل چادر بود پرسید: این کیه اینجا؟ صدای مرد را نشنیدم. ولی حتماً سخن اطمینان بخشی بود. چون پس از مدتی زن با اطمینان خاطر و آرامش وارد چادر شد. 

 

آری! همان چادر موقتی، خانه ای بود که در آن یک خانواده زندگی می کردند، غذا می خوردند، می خوابیدند، عشق می ورزیدند. نمی دانم آن زن و بچه این وقت شب از کجا آمده بودند. شاید از همان گداهایی بودند که هر روز کنار خیابان می بینیم و بی توجه از کنارشان می گذریم. شاید از یک روز کاری پر از تحقیر و ندیدن ها برگشته بودند. چه خانه ای بود. خانه ای که حتی نگاه یک غریبه می توانست آن را متزلزل کند. چه قدر غریبانه! از خودم بدم آمده بود.

 

نگاه آن زن و آن کودک مرا سخت به عذاب وجدان انداخته بود. من یک مهمان ناخوانده بودم که آنها از او وحشت دارند. شاید می ترسیدند که من از ماموران باشم. شاید می ترسیدند که خصومتی با آنها داشته باشم و خلوت صمیمانه شان را بشکنم و خانه کوچکشان را نابود کنم. به هر حال با وجود من در آنجا راحت نبودند. اما قرار همان جا بود و من باید آنجا منتظر می ماندم. زمان ایستاده بود. صدای ماشین ها را دیگر نمی شنیدم. تنها منتظر بودم یکی از این ماشین ها همانی باشد که منتظرش هستم و بتوانم آنها را با دنیای کوچکشان تنها بگذارم. به قیافه های شاد و آراسته ی رانندگان و مسافران ماشین ها نگاه می کردم و از همه شان متنفر می شدم! آیا نمی دیدند آنچه را که من دیده بودم؟ آیا نمی شود دید اینها را؟ ... شاید اطلاً من هم نباید می دیدم. 

 

... سر انجام با چشمک های شیطنت آمیز چراغ های یک ماشین، انتظار پایان گرفت.

انتظار

وقتی می آیی آرام بیا. تا من صدای پایت را نشنوم. درب هم نزن. منتظر بمان تا خودم در را برایت باز کنم. همین که هر چند لحظه یک بار بیایم و به امید دیدنت در را باز کنم برایم خیلی لذت بخش است. این گونه، انتظار برایم راحت تر می شود. دوست ندارم به خود بگویم که چون هنوز صدای در نشنیده ام پس هنوز نرسیده ای. دلم دوست دارد هر چند لحظه یک بار مشتاقانه به سمت در بیاید و برگردد، به امید این که یکی از این دفعات تو آنجا باشی. این گونه در تمام مدت انتظار تو با من هستی. 

 

پی نوشت: اگر حرفی در مورد انتظار دارید استقبال می کنم! اگر هم حوصله ندارید که خودتان چیزی خلق کنید، به این سوال جواب دهید که: اگر احتمال بدهید پیامی از یک نفر که برایتان مهم است دریافت کنید، گوشی خود را در حالت بی صدا قرار می دهید یا با صدا؟

دفتر عقاید

گاهی بعضی آدم ها تو را به یاد لحطات قشنگی می اندازند که شاید خود سالهای سال ممکن نبوده آنها را به یاد آوری. دو شب پیش که با یکی از دوستانم صحبت می کردیم صحبتی به میان آمد که مرا به یاد دفترچه ی عقاید قدیمیم انداخت. دفترچه ای که خاطراتی در خود دارد که دیگر تکرار نمی شوند. دیروز مصمم شدم که بگردم و آن را پیدا کنم. به سراغ پایین ترین طبقه ی قفسه ی کتاب اتاقم رفتم. به تازگی چیزهای دیگری از قبیل کابل یو اس بی، جعبه دستمال کاغذی، جعبه مادر بورد و تلفن همراه و حتی چشم گربه ای سرعت گیر کف خیابان را هم در قفسه کتاب می توان پیدا کرد. 

قفسه کتاب در طول زمان طوری مرتب شده که کمتر به سراغ طبقه های پایین تر می رویم. اما امروز من قصد پایین ترین طبقه را کرده بودم.  آن قدر به آنجا دست نزده بودیم که خاک تمام دفتر ها و کتاب ها را احاطه کرده بود. دست کردم و یک دفتر بیرون آوردم ... 

... از شدت خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. قصه ی خط سرنوشت بود. فرشید علی نژاد، قهرمان داستان نیمه تمامی که در بهبوحه ی کنکور نوشته بودم! مانند یک رمان تازه آن را از ابتدا خواندم. گاهی خود را در داستان احساس کردم و گاهی به کم عمقی فکرم در آن دوران خندیدم. پس از مدتی آن را کنار گذاشتم و به گشتن ادامه دادم. 

دفتر دیگری بیرون آوردم. وقتی آن را باز کردم کاغذی از لای آن بی بیرون افتاد. دفتر را کنار گذاشتم و کاغذ را باز کردم. خط برادرم بود و یک سری عدد و فرمول. پشتش هم سفید. اما نه!‌ کمی که دقیق شدم نقاشی خودم را در آن دیدم که کمرنک با مداد سیاه کشیده شده بود. به زور دیده می شد. دوباره پشت آن را نگاه کردم که سربازان جوهر و حساب و هندسه در آن رژه می رفتند و رنگ از روی نقاشی ربوده بودند. ناگهان خاطره ی آن روز زنده شد که برادرم پشت این نقاشی چرک نویس کرده بود. یادش به خیر. چه قدر با او دعوا کردم! 

... بیشتر گشتم. پر بود از طرح های برنامه های رایانه ای، خیال بافی های بچگانه و داستان های همیشه نیمه تمام من که نویسنده و خواننده اش خودم بودم! چه دورانی بود. تنها برای دلم می نوشتم. علم هنوز آن قدر پیشرفت نکرده بود که کسی بیاید و بدون اجازه من آنها را بخواند و نظر خود را با نام مستعار بنویسد و برود. نمی دانم. شاید هم پیشرفت کرده بود و من هنوز آن قدر عالم نشده بودم که احساسات پاک را نادیده بگیرم.

با کمی جستجو پیدایش کردم ... دفتر عقاید حسان فقهی. خودش بود! با ولع آن را باز کردم و خواندم. خیلی سریع آن را ورق زدم. چه خاطرات شیرینی بود. روزهایی که همه با  هم بودیم. به دور از هر کینه و دشمنی ... چه می شد همه چیز این گونه عوض نمی شد؟ ... مهم نیست. گذشته دیگر گذشته. اما این دفترچه را یک روز دوباره رونق خواهم بخشید!