یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

بهشت و جهنم حقیقی

بهشت سبزه و گل و رودخانه ندارد. جهنم هم آتش ندارد. لا اقل از نوعی که دست را بسوزاند. اصلاً بهشتیان و جهنمیان با هم یکی هستند. چون آن چه همه‌ی ما به سوی آن می‌شتابیم یک چیز است. بازگشت به اصل خویش. پاک شدن! هیتلر هم با مردن پاک شد. اما او به جهنم رفت. می‌دانید چرا؟ انسان پاک از دیدن اشک مظلوم به درد می‌آید. چه عذابی برای هیتلر فرشته‌خو بدتر از آن که اشک انسان‌ها را ببیند و بداند که آن اشک آفریده‌ی خود اوست.

وقتی می‌خندی

خنده هایت را دوست دارم. 

وقتی می‌خندی، آرامش را می‌بینم.

وقتی می‌خندی به ناگاه دنیا زیبا می‌شود. 

چه کسی میـگوید زمستان فصل شکفتن نیست؟ 

بیشتر بخند. شاید گلها هم فرصت شکفتن پیدا کنند.

این روزها تنها چیزی که کم می آورم خنده های توست.

نه و نیم

ساعت، نه و نیم را نشان می دهد. هنوز خیلی وقت داری. صفحه وبلاگ طبق معمول باز است و تو هم فکر می کنی که چه بنویسی. مرتب یک جمله می نویسی و بعد آن را پاک می کنی. اعصابت خورد می شود. می روی یک لیوان آب می خوری و بر می گردی. ساعت هنوز نه و نیم را نشان می دهد. خوشحالی از این که زمان زیادی را از دست نداده ای. چون معمولاً وقتی انسان سرگرم کاری می شود، زمان خیلی زود می گذرد. کم کم شروع می کنی به نوشتن. چند جمله می نویسی و دوباره به فکر فرو می روی ...

ناگهان به خود می آیی و فکر می کنی مدت زیادی در فکر بوده ای. طبق معمول نوشته هایت را پاک می کنی و نگاهی به ساعت می اندازی. هنوز نه و نیم را نشان می دهد. تعجب می کنی که مغزت این قدر سریع کار می کند. خوب که دقت می کنی می بینی عقربه ثانیه شمار، تپش های بیهوده ای دارد، اما حرکت نمی کند. گویی او هم مثل تو از عبور زمان هراس دارد. اعصابت خورد می شود. ساعت حال را که نگاه می کنی می فهمی که ده و چهل و پنج دقیقه است. آری ساعت تو خوابیده است. تو هم با آن به خواب رفته ای.

چه می شود اگر تمام ساعت های دنیا بخوابند؟ اگر ساعت ها بخوابند، همه می خوابند. آن گاه تو زمان کافی برای فکر نکردن خواهی داشت. اما اگر ساعت ها همه نخوابند، باید همیشه ساعت خود را به جلو بکشی تا زمان درست را نشان دهند. ساعت بیچاره وقتی بیدار شود دیگر خود را نمی شناسند. شده است یک ساعت دیگر که معلوم نیست چه طور از نه و نیم به ده و چهل و پنج دقیقه پریده است.

زمان درست بستگی به شرایط دارد. زمان رادیو و تلویزیون، زمان صد و نوزده. اگر بخواهیم خیلی دقیق هم تنظیم کنیم از روی ساعت گرینویچ تنطیم می کنیم که دیگر ردخور ندارد. عقربه های ساعت و دقیقه را بسته به تفاوت زمانی تنطیم می کنیم. ثانیه ها هم که مهم نیستند. صفر! غافلیم از این که چند ثانیه بعد دیگر دقیقه هم همان دقیقه نخواهد بود. بعد هم که دیگر کلاً فراموش می کنیم و خوشحالیم که ساعت ما زمان دقیق را نشان می دهد. همین گونه است که فراموش می کنیم که چه زمان هایی را از دست می دهیم. مرتب می خوابیم و بعد خود را به جلو می کشیم. آخر سر هم چند ثانیه ای از زمان عقبیم.

اما اگر ساعت های دنیا همه بخوابند ... دیگر زمان دقیق معنی نخواهد داشت. صد و نوزده را که می گیری، شاید بگوید شماره مشترک مورد نظر دیگر وجود ندارد. شاید زمان تو همان زمان دقیق باشد. دیگر بهانه ای برای بستن صفحه وبلاگ نخواهی داشت. دیگر لازم نیست ساعت بیچاره را به جلو بکشی. دیگر همیشه نه و نیم خواهد بود ... فقط یادت باشد اگر این گونه شد به این نیندیشی که چگونه می شود از ساعت نه و نیم بهترین استفاده را برد.

من موفقم

سالهای سال می گذرد. آن صحنه های وحشتناک که بعضی هاشان آن قدر نزدیکند که گویی همین دیشب اتفاق افتاده اند، گاهی از پیش چشمانم می گذرند. زندگی به من آموخت که باید نگران همه چیز باشم. چون نگران هر چیز نبودم به نحوی خراب شده است. زندگی به من آموخت که باید به هر قیمتی نرم شوم و با خیلی ها بگویم و بخندم!

شاید من آن چیزی نباشم که می توانستم بشوم. شاید آن چیزی نباشم که از من انتظار می رفت. اما اهمیتی نمی دهم. من نماد یک موفقیتم. همین که توانستم در میان این جماعتی که اصلاْ با آنها نمی شود حرف زد، زندگی کنم خودش یک موفقیت است. موفق شدم به همه شان رکب بزنم. حال که آنها چیزی را که منم قبول ندارند، من هم چیزی نشانشان خواهم داد که دوست دارند! همان گونه خواهم بود که می پسندند. از آنها پنهان خواهم شد. 

این گونه سر انجام تشویق های خشک و بیروحشان که از تمسخر ناخوشایند تر بود آزاد شدم. این گونه بود که اجتماعی شدم و دوست های زیادی پیدا کردم. آن قدر زیاد که حتی در به یاد آوردن نام برخی هاشان دچار مشکل می شوم!!

زیر مهربان ترین دست ها و آرام ترین نوازش ها که همیشه تو را تشویق می کنند و به آینده امیدوار می کنند یک شدن سخت نیست. صد شدن هم سخت نیست. مهم این است که در هجوم «نه» ها و بی ارزش ترین ارزش ها بتوانی خود را حفظ کنی و از صفر پایین تر نروی! شاید تفاوت من با آنها همین است اگر حالا به جای صد، پنجاه هستم. خیلی هاشان که در زیر سایه بان امن زندگی آرام و در دریای بی دردیشان هنوز یک و نیم هم نشده اند!! خوب، پس من خیلی از آنها موفق ترم! همین هم برای من بس است. 

اصلاْ‌ همین بس که اکنون تو را در کنارم دارم. موفقیت از این بیشتر هم مگر می شود. از این که کسی را داشته باشی که تو را آن طور که هستی می شناسد و دوست دارد. کسی که همیشه می توانی با او حرف بزنی و او تو را از یک سیاره غریبه نمی داند! کسی که در میان همه ی این غریبه ها طوری می درخشد که می توانی قسم بخوری که مدت هاست که او را می شناسی. همان «هم صدا» ی شعرهایت! خیلی با شکوه است که سرانجام به این نتیجه برسی که او تنها در درون خودت نیست. بلکه نمود دارد!

سی اسفند

امشب شب جالبی است. از آن شب هایی که هر چهار سال تنها یک بار اتفاق می افتد. شب سی اسفند. چند ساعتی از تحویل سال ۸۸ می گذرد، ولی ما هنوز در سال ۸۷ هستیم!  گویی جهان گمشده ای در سال قبل دارد که نمی تواند او را ترک گوید. یا شاید کار نیمه تمامی که انجامش بیش از یک سال طول کشیده است! 

سال ۸۷ سال خوبی نبود. از بهار با ناملایمات آغاز شد و تا آخرین لحظه ی زندگیش ما را تنها نگذاشت! اکنون هم که چند ساعتی از لحظه ی تحویل سال ۸۸ می گذرد، گویی سال ۸۷ هنوز قصد ندارد ما را ترک کند. گویی می خواهد آخرین زخمش را هم بزند و برود. اما من نگران نیستم. چون ساعت که از ۱۲ بگذرد، پرونده ی این سال پلید هم برای همیشه بسته خواهد شد. چیزی که خواهد ماند، اثر زخم های عمیقی است که بر تن انسان های بی گناه گذاشته است. اینک من با کوله باری از غم ها، غم های خودم و غم های عزیزترین دوستانم، نشسته ام و  از خودم می پرسم: چرا سال ها محاکمه نمی شوند؟

سال ۸۸ مظلومانه وارد شد. از یک سو سال قبل به زحمت رخت برکند و رفت. از سوی دیگر، آن شور و حال زیبای عید و آن خوشی و شادابی را نیز با خود برد. اکنون جهان مانده و کوهی از غم ها و پریشانی ها که باید پوشانده شود. دیو ۸۷ خواهد رفت. در کمتر از دو ساعت دیگر ...