یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

خدایا ...

کلمات دیگر جواب گو نیستند. خدایا باز هم خودم را به تو می سپارم که دوست داشتنت مستقل از کلمه است!

...

خدایا من دیگر دوست ندارم یک غریبه باشم.

مشک آن است که ...

زیبایی فرمول ندارد.

پی نوشت:
این یاس منگولای جدید کیست که بت همه شده؟

چند قدم بر روی آسفالت

گفتم گاهی شعر می گویم. اما نه همیشه. گاهی نیز به موسیقی زیبای تیرآهن های ساختمان و لاستیک های ماشین گوش فرا می دهم. زیرا این روزها آنها هستند که به انسان درس زندگی می دهند! کوه و دشت و گل و بلبل این روزها خریداری ندارد. این روزها صافی و صداقت را باید از آسفالت بزرگراه چمران آموخت.

هنوز آن دوران را به خاطر می­آورم که با چه شور و اشتیاقی به پارک می رفتیم و ساعت ها در آن طبیعت سبز بازی می کردیم. اما امروز مرتب به دنبال جای پارک هستیم تا از کارمان عقب نیفتیم. راستی ها! چه دنیای عجیبی است که در آن یک چراغ قرمز می تواند سرنوشت زندگی انسان را عوض کند.

چرا انسان خود را فراموش کرده؟

راستش را بخواهید به صمیمیت چرخ های جلوی ماشین حسودیم می شود. و به ساختمان نیمه کاره خیابان پشت خانه مان که هنوز شکل نگرفته و عوض شدن برایش به قیمت تغییر نقشه است.

من خوشبختم

کاری ندارد که! ‌یک گوشه می نشینم و فریاد می زنم: من خوشبختم!

می گویند دیوانه ای! خوب بگویند. مگر کم از این چیزها گفتنه اند! عاشق بودم، گفتند احساس نداری! دوستی کردم گفتند بی وفایی! حالا هم که عاقل شدم بگذار بگویند دیوانه ام!

من خوشبختم. می دانی چرا؟ چون وقتی کیفم را گم می کنم، فکر نمی کنم چه قدر پول در آن بود. بلکه به عکس کودکی برادرم که در آن گذاشته بودم می اندیشم! من خوشبختم، چون وقتی گل را می بینم آن را نمی بویم تا مبادا به خاطر نداشتن عطر، زیبایی اش را فراموش کنم. من واقعاً خوشبختم. چون احساس در دلم جای دارد، نه بر زبانم.

اشکالی ندارد! من از این جماعت هیچ نمی خواهم. از هیچ کدام نیز کینه ای به دل نمی گیرم. یک عمر غریبه بودم، مگر چیزی از دست داده ام؟ بگذار از این به بعد هم غریبه باشم.

اما خوشبختم. چون راز دل شکسته ام را به هیچ کدامشان نگفتم!