یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

آشنا

نگاهش همچو گلها آشنا بود
سخنهایش چو رویا آشنا بود 

زبان صحبتش از جنس احساس
صدایش همچو دریا آشنا بود 

چو گل زیبا و چون پروانه عاشق
چو شب پر راز، اما آشنا بود 

نمی دانم چه شد هنگام دیدار
ولی آن حس زیبا آشنا بود 

نگارم کاو به دنیا تازگی داشت
چرا بر من خدایا آشنا بود؟!

نیا!

هم صدا! دیگر در این صحرای بی رنگی نیا
عاشقی مدفون شد و دلها شده سنگی نیا

شیوه ی عاشق کشی همراه این یاران شده
ای که با عاشق کشی مردانه می جنگی نیا

هم صدا! احساس پاکت را در اینجا می کشند
مردمان، اینجا ریاکار و تو یکرنگی، نیا

کار ما چون آتشی بر موج دریا خفتن است!
رخت خود بگذار و در این ناهماهنگی نیا

گر غم گلها تو را سوزد قدم را رنجه ساز
ور نه گر بهر من آشفته دلتنگی نیا

حرف نگفته

شبهای سرد اگر چه دلم کنج خانه بود
گل در میان خلوت من شادمانه بود

من در میان باغ بهشتی که پیش او
شهد و شراب و شمع و شقایق فسانه بود

گر شاهدی به گوش دلم نوبتی نخواند
هر جمله ای ز صحبت دل یک ترانه بود

شبها به مه سلامی و کارم به وقت صبح
شکوی ز درد دل به صبا و سمانه بود

تنها دلم به دیدن او خوش نشسته بود
ورنه سلام و پرسش و شکوی بهانه بود

اما چه گویمت ای گل که چون گذشت
سوزنده تر ز آتش و صدها زبانه بود

سهم من شکسته ز دیدار روی دوست
اشکی به چشم و شور دعایی شبانه بود

حرفی نگفته ماند و کتابی نگشته باز
یاری ز یاد رفت و فسوسی روانه بود

ای هم صدا تو بگو این سزای عشق،
یا راه و رسم و جور و جفای زمانه بود؟

این عاشقانه ها همه مردند بی صدا
این قصه هم به برکت او جاودانه بود

فصل من!

هم صدا! صحبت پاکی ز لبی می شنوم
صحبت روشن صافی به شبی می شنوم

آشناتر ز صدای گذر چشمه ی آب
بی صدا تر ز صدای نفس کودک خواب

خوش تر از لحظه ی عاشق شدن یک گل سرخ
خوش تر از قطره ی روی بدن یک گل سرخ

ساده تر از سخن باد به گلها، به سرود
کهنه تر از رخ یک برگ به هنگام فرود

آشنایی ز رهی دور و دراز آمده است
این صدا اوست! همان اوست که باز آمده است

شاهدی روشن و افسونگری از جنس امید
نو عروسی به لباسی همه یک رنگ و سفید

خارق عادت بی شرمی و پر رنگی رنگ
معنی روشن ضرب المثل نرمی سنگ

با دلی عاشق و بی کینه و پوشنده ی عیب
چون پیامی خوش و زیبا ز سرا پرده ی غیب

چشمه ی شادی و پوشنده ی دلسردی و درد
آتش هر دل شیدا به دمش خامش و سرد

آسمان خسته ز مهمانی خورشید شده
قلب پاییزی دنیا همه امید شده

یک نفر آمده با یک سخن تازه ز دور
یک نفر با قطرات خنک و کوچک نور

ساده و عاشق و بی دغدغه و روشن و پاک
این همان اوست که باز آمده در عالم خاک

چه شد؟

ای گل سزای دل عاشقان چه شد
دلداری شمیم تو بر آسمان چه شد

آری بگو که روی تو با عاقلان چه کرد
دل دادن تو به دیوانگان چه شد

دل در میان موی تو ماوا گرفته بود
اکنون ببین که روی پریشانمان چه شد

جمعی به صحبت تو همزبان شدند
هم صحبتی تو با خالصان چه شد

لب خنده ات، شب غم پاره می کند
چون ساکتی؟ شب بیچارگان چه شد

هرگز ز خار تو پروا نکرده ام
اما بگو دل غم خوارگان چه شد

شب دل به عشق تو در خواب رفته بود
من مانده ام تو بگو کاروان چه شد

سرگشته در ره تو سر نهاده ایم
اکنون ببین سر دلدادگان چه شد