یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

خانه ای از عشق

از ماشین پیاده شدم و اندکی منتظر ماندم. اما انتظار کار خود را هیچ وقت درست انجام نمی دهد. بین ورودی اتوبان و گلهای سنبل زیر رستوران شاطر عباس، گلها را انتخاب کردم و نشستم. بوی گل مست کننده بود. طبق عادت همیشه به مردم نگاه می کردم و گوشیم را در دستانم می گرداندم. هر که به دنبال کاری در حرکت و تکاپو بود. برخی با سرعت زیاد می رفتند و برخی آرام و با اطمینان خاطر. برخی به خانه می رفتند. برخی می رفتند برای خرید سال نو. برخی دست در دست دوستی به داخل رستوران می رفتند. و برخی نیز مانند آن دو پسر جوان بودند که با ظاهری عجیب و غریب به دنبال آن دختر می رفتند!  همه جا صدای آواز موتور ماشین ها بود و بس. 

 

چشمم به سمت دیگر خیابان افتاد. زیر پل فضایی وجود داشت که خالی از هر گونه ماشین، انسان و سر و صدا بود. تلفن زدم و جای قرار را آنجا گذاشتم. سپس بی درنگ به سمت آنجا حرکت کردم. به راستی فضای جالبی بود. در خیابانی شلوغ و پر رفت و آمد، یک گوشه ای وجود داشت که هیچ کس سراغی از آن نمی گرفت. کمی در حاشیه ی این زمین خاکی قدم زدم. در این میان چیزی توجهم را جلب کرد و آن یک چادر کوچک بود. اول فکر کردم که این چادر محل خواب موقتی کارگری است که برای آراستن فضای زیر پل کار می کند. اما چرا اینجا؟ چرا فقط یکی؟ 

 

نزدیک تر شدم و چادر را نگاه کردم. جمله ای تلخ بر روی پنجره ی چادر نوشته شده بود: ما منزل ندارم! احساس سرما کردم. خیلی جمله ی سنگینی بود. برای این که مزاحم "این کارگر" نشوم، از چادر دور شدم و قدم زدن را ادامه دادم. مرتب به خود می گفتم که باید بروم با صاحب این خانه ی کوچک اختلاطی بکنم و از او بخواهم که از روزگار بگوید. به خود گفتم: خاک بر سرت! درد تو چیست و درد او چه! مرتب با خودم کلنجار رفتم. تا این که بالاخره دیدن صحنه ای، از نزدیک شدن نا امیدم کرد. زنی به همراه بچه ای کوچک از راه رسیدند. چشم از من بر نمی داشتند. با چشمانی آکنده از ترس آرام به چادر نزدیک شدند. زن در حالی که به فرزند خردسال خود کمک می کرد که داخل چادر شود با اشاره ای به من از مرد که در داخل چادر بود پرسید: این کیه اینجا؟ صدای مرد را نشنیدم. ولی حتماً سخن اطمینان بخشی بود. چون پس از مدتی زن با اطمینان خاطر و آرامش وارد چادر شد. 

 

آری! همان چادر موقتی، خانه ای بود که در آن یک خانواده زندگی می کردند، غذا می خوردند، می خوابیدند، عشق می ورزیدند. نمی دانم آن زن و بچه این وقت شب از کجا آمده بودند. شاید از همان گداهایی بودند که هر روز کنار خیابان می بینیم و بی توجه از کنارشان می گذریم. شاید از یک روز کاری پر از تحقیر و ندیدن ها برگشته بودند. چه خانه ای بود. خانه ای که حتی نگاه یک غریبه می توانست آن را متزلزل کند. چه قدر غریبانه! از خودم بدم آمده بود.

 

نگاه آن زن و آن کودک مرا سخت به عذاب وجدان انداخته بود. من یک مهمان ناخوانده بودم که آنها از او وحشت دارند. شاید می ترسیدند که من از ماموران باشم. شاید می ترسیدند که خصومتی با آنها داشته باشم و خلوت صمیمانه شان را بشکنم و خانه کوچکشان را نابود کنم. به هر حال با وجود من در آنجا راحت نبودند. اما قرار همان جا بود و من باید آنجا منتظر می ماندم. زمان ایستاده بود. صدای ماشین ها را دیگر نمی شنیدم. تنها منتظر بودم یکی از این ماشین ها همانی باشد که منتظرش هستم و بتوانم آنها را با دنیای کوچکشان تنها بگذارم. به قیافه های شاد و آراسته ی رانندگان و مسافران ماشین ها نگاه می کردم و از همه شان متنفر می شدم! آیا نمی دیدند آنچه را که من دیده بودم؟ آیا نمی شود دید اینها را؟ ... شاید اطلاً من هم نباید می دیدم. 

 

... سر انجام با چشمک های شیطنت آمیز چراغ های یک ماشین، انتظار پایان گرفت.

نظرات 3 + ارسال نظر
shima سه‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:49 http://www.nisti-ta-bebini.blogfa.com

این روزها رنگها، خودباخته اند.
مردها پیشوند --نا-- گرفته اند
دوستان هنگام نیاز تنها، یادی از ما کرده اند
نه گوشی هست و نه حتی چشمی
نگاههایی پر طَمَع
حرفهایی همه از جنس دروغ
این روزها بعضی آدمها
چهار سُم دارند
من چرا فکر میکردم دنیا بوی محبت دارد؟
عطر گلهای شب بو
یاسهای سفید؟
من چرا هر چه سیاهی دیدم
فکر کردم خطای چشم من است!!
...

آذین پنج‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 00:56 http://azingoft.blogspot.com

جالب بود و جالب تموم شد

مهرسا جمعه 30 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 13:12

نه حسان خیلیا می بینن!! خیلیا هم حس تو رو دارن. و همون خیلیا هم فک می کنن جز معدود آدمایین که می بینن. ولی مهم دیدن نیست...مهم اینه که یه روزی بتونی کاری بکنی..هر چند کوچک! کسایی هستن که سعیشون رو می کنن و هیچ وقت دیده نمی شن. باید یه کاری کرد... می شه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد