یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

نرسیدیم ...

ماییم همچو نگاهی گره زده
بر آستان قدسی صحرای درد خویش

ماییم همچو نسیمی شکسته پای
سر خوش به نازکی آه سرد خویش

عصیان گری چو شمس و به ابری فسرده ایم
دلخوش به روشنی روی زرد خویش

از وصل خویش عاجز و رسوا، نشسته ایم
غافل که این نشود جز به طرد خویش

سالی گذشت، دویدن گرفته عمر
ما خسته و نرسیده به گرد «خویش»

خودم

پ.ن: هر وقت خسته ام و دلتنگ ... کلمات ...

کویر

تا قبل از این، شریعتی برایم تنها یک نام بود و چند تعریف. همان کلمات بی خاصیت که در دنیای امروز هر جوری آنها را کنار هم بگذاری به هر حال یک معنی از آن در می آورند!

دو هفته پیش به قفسه کتاب قدیمی مادرم رفتم. در یک طبقه آن، یک دسته کتاب بود، همه از دکتر شریعتی. از مادرم که پرسیدم گفت که همه را خوانده (مادرم از شیفتگان او بود).

بگذریم ...

در میان کتاب ها چشمم به کویر افتاد ... کویر ... نامی که یاد آور تنهایی، خلوص و پاکی است. چیزی در درونم به من گفت که اگر می خواهی شریعتی را بشناسی باید از کویر آغاز کنی. در حالی که به دنبال کتاب دیگری از او آمده بودم، کویر را برداشتم و از آنجا که همیشه عجول هستم، همان روز آغاز کردم.

باور نمی کنید! شریعتی که برایم تنها چهره ای و تنها کلماتی بود، چنان زیبا و آشنا نمود که هر لحظه خود را به او مشتاق تر و نزدیک تر یافتم. سرمست از این که می دیدم کسانی بوده اند، نه، هستند که برای بودن، دیگر نمی شوند. انسانهایی که خود را به روز مره گی نمی آلایند. انسان های کویری! شاید هم به این که در تمام این پنج-شش سال چه قدر احمقانه زندگی کرده ام تاسف خوردم. گاه آن قدر کلماتش به دلم نشست که بی اختیار لبخندی پر از هیجان لبانم را در آغوش گرفت و گاه آن قدر از غربتش احساس دلتنگی کردم که گویی خود را در ابدیتی یافتم که تنها یک کتاب بود و هیچ - خودم هم نبودم! آن چنان غرق شده بودم که اگر کسی با من سخن می گفت جوابی از من نمی شنید. یا شاید بعد از دو سه بار گفتن تنها یک: چی؟

کویر واقعاْ‌ همان بود که می خواستم. تمام حرف هایش درد دل من بود. شاید هم مصداق همان لفظ قدیمی باشد که: سخنی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند! با تک تک جملاتش زندگی می کردم. من که همچون پادشاهی ستمگر بر دلم سلطه یافته بودم و سرکوب احساس را از بر شده بودم، ناگهان با شورش دل مواجه شدم. سرنگون شدم.

هر چند کویر از دلتنگی می گوید، اما حس آزادی و آزادگی را در قلب انسان بیدار می سازد. کویر همه اش زیبایی بود. اما استغنا بزرگ ترین هدیه کویر برای من بود. حسی که سالها بود که گم کرده بودم، یادم نیست از کی. ولی من دیگر به هیچ چیز این دنیا احتیاج ندارم. جز همان شناخته شدن ... که: «مجهول ماندن» رنج بزرگ روح آدمی است ... و ... هر انسانی کتابی است چشم براه خواننده اش. الان بیش از همیشه دوست دارم با یک نفر صحبت کنم (به پست مربوط به گرگ ها مراجعه کنید). یک چیز جالب است. وقتی کویر می خوانی، خود کویری می شوی (کویری بودنت را باز می یابی) و چشم که باز می کنی می بینی که انگار همه دگرگون شده اند! انگار ورق ها همه برگشته و همه رو شده و از گل و بوته های پشت آنها دیگر خبری نیست. در یک زمان همه مهاجم می شوند. جز همان ها که من اسمشان را می گذارم انسان های سفید ... پاک ... کویری!

آنهایی که کویر را خوانده اند، بگویند که این احساس من است یا شما هم همین طور بوده اید؟

خلاصه این که تا به حال هیچ حرفی و هیچ نوشته ای این قدر تمام، به دل من ننشسته بود. و دلم نیامد که هیچ نگویم! در ضمن خیلی ظالمانه بود که بگویم کتاب «قشنگ» ی است (و همین)!

پ.ن: چند روز پیش وقتی کتاب را دستم دیدی گفتی که خیلی وقت پیش آن را خوانده ای و «بعضی جمله هاش قشنگه!» اما باید بگویم که با نظرت مخالفم. به نظر من آوردن این حرفها و خرد کردن آنها در قالب جمله و سپس تصمیم گیری درباره این تکه پاره ها خیلی بی انصافی است.

پ.ن: در ضمن در به در به دنبال کتاب های دیگر دکتر شریعتی ام. اینجا خیلی هاش گم شده! اگر هر کدوم رو دارید خبر کنید که اگر نداشتم ازتون بگیرم.

می ترسم

من از نشستن در انتظار میترسم
از این دقایق بی اعتبار میترسم

از این که شعر بگویم برای چشمانت
و شعر من بشود گریه دار می ترسم

از اینکه دشمن من باشد این شب زخمی
و باتو – باتو- بیاید کنار میترسم

از اینکه پیر شوم ناگهان و دور از تو
مچاله ام بکند روزگار میترسم

از اینکه ساقهء سبز و جوان  امیدم
دوباره خشک شود در بهار میترسم

کنار اینهمه آهنگ تازه از آن وقت
که ذره ذره بسوزد سه تار میترسم

بگو به ابر نیاید چرا که از باران
وخشم صاعقه دیوانه وار میترسم

از اینکه آینه ام بشکند نمی ترسم
از اینکه گم بشود در غبار میترسم

ببند چشم مرا پای دار گیسویت
که از نگاه تو در پای دار میترسم

(شاعر نامعلوم - اگر می دانید بگویید)

آن زن آمد ...

آن زن آمد ... آن زن با هواپیما آمد ...

هیچ فرقی نکرده بود! بدتر شده بود که بهتر نشده بود. هیچ حرف زیبایی نمی زد! هیچ چیز دلنشینی نمی گفت. همه اش خاک بود و آب بود و نان! گاه از بیماری هایش می گفت و گاه از مال و ثروت و ارث و میراث. وقتی می دیدم که به چه راحتی خداوند را ظالم و به قول خودش «خسیس» تلقی می کند، می خواستم فریاد بکشم! گاهی از روزهای ابری بیرمنگام می گفت و آن را از آفتاب سوزنده و بی ریای تهران برتر می شمرد. گاهی شوخی هم می کرد، و مثل همیشه همراه با زخم زبان های بی دلیل! خدایا هیچ چیزش عوض نشده بود! خنده هایم دیگر آن قدر زورکی شده بود که حتی لبانم هم یاری نمی کردند. نمی دانم چرا نفهمید که واقعاْ نمی خندم!

این که چند ساعت آنجا بودیم را نمی دانم. اما سخت بود!

پ.ن: بیشتر شبیه دفترچه خاطرات شد!

خوشحالی ...

خوشحالم ... دلم نیومد با شما تقسیمش نکنم! اون قدر که امروز عصری همین طور که داشتم از پایین دانشگاه به سمت دانشکده می رفتم نزدیک بود غرق خنده بشم و مثل دیوانه ها (دیوانه؟) بخندم. به چه زحمتی خودم را نگه داشتم! الان که فکر می کنم، این جمله مرتب در ذهنم نقش می بنده که: شادی همیشه اون جایی نیست که تو دنبالش می گردی!

چه دنیایی است این دنیا! خوشحالی و ناراحتی هر دو در قفس زمان و مکان و توجیه و تفسیر هستند. مثل همه چیزهای دیگر این دنیای مادی. اگر بی دلیل (دلیل؟) بخندی می گویند دیوانه ای و اگر بدون یک دلیل موجه (موجه؟!) گریه کنی می گویند طرف دچار بیماری افسردگی است و صد جور اسم علمی خارجی هم رویش می گذارند. ولی من دیوانه بودن و دچار افسردگی (به قول دره مایلی، که شاید مهربان ترین فامیل پدریم باشد، دپرسیون) بودن را به موجه بودن و عاقل بودن توی کتاب های علمی ترجیح می دهم! و خندیدن کوتاه، واقعی و بدون دلیل را به قهقهه های خشک و بی روحی که گاهی برای ضرورت می زنیم و بیشتر به پارس کردن سگ شباهت دارند، ترجیح می دهم.