یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

من گرگ نیستم!

راحت می نویسم. چون این وبلاگ هیچ خواننده ای ندارد. اگر هم دارد، لا اقل گلچین شده است! اگر هم نشده لا اقل من اهمیتی نمی دهم!

بگذار از اینجا شروع کنم. آتشی در درونم افتاده که ...

نه، خوب نیست. بگذار بگویم خود  را در درون جماعتی از گرگها احساس می کنم. با پوستی از گرگ که تنم را آزار می دهد. در دور دست، انسانهای سفید و سبزی را می بینم که با هم می گویند و می خندند. اما راهی به سویشان ندارم. یعنی تا از چنگال تشنه این گرگ ها خلاص نشوم ندارم!

گرگهای گرسنه به دورم حلقه زده اند. خودم هم نمی دانم گرگم یا انسان! هنوز نمی دانم! حتی ممکن است گوسفندی باشم. یا سگ گله. شاید هم ...

گرگها می گویند عوض شده ای!‌ دیگر شبیه گرگ ها نیستی. سکوتم را به سخره می گیرند که: گرگها زوزه می کشند و تو ساکتی! برخی از آن آدم ها مرا می بینند. اما می گویند به حال خود بگذارید این گرگ را. و من با بغضی که گلویم را گرفته، زوزه می کشم که: من گرگ نیستم!

این تنها جمله ای است که مطمئنم! من گرگ نیستم! ...

و گریه می کنم: مرا کمک کنید!

اما صدایم مانند سکوتم به سخره گرفته می شود که: گرگها زوزه می کشند!

 

ممنونم!

واقعاْ ببخشید ... خیلی زحمتت دادم ... شرمنده ام ...

ممنونم!‌ ... امیدوارم بتونم جبران کنم! نمی دونم چه جوری ... شام مهمون من!!!

از این کلمات متنفرم. به خصوص زمانی که بیش از حد گفته می شوند و شکل تملق به خود می گیرند. دوست من! کی من از تو تشکر خواسته ام؟ کی من برای تشکر یا عوض، کاری برای کسی کرده ام؟ اگر زمانی کاری کرده ام که به نظرت لطف بزرگی از من شامل حال تو شده، و یا احساس می کنی که به خاطر تو از خودم گذشته ام و از وقت با ارزش و زندگی سرشار از جریان های پیش رونده و متعالی ام (!!) بازمانده ام، بدان سخت در اشتباهی چون آن کار را برای خودم کرده ام! هیچ نیرویی قادر نیست مرا به کاری وادارد که دوست ندارم!

مطمئن باش من برای سیاست بازی و یا اینکه بخواهم تو را مدیون خودم کنم و پس فردا بازگردم و بگویم نشان به نشان آن روزی که ... کاری نمی کنم. پس هر گاه خیری عظیم (!) از من به تو رسید، آن چنان که زبانت از تشکر قاصر ماند، زبان را به کاری که از انجامش عاجز است، وامدار! و بدان که آن قدر از صمیم قلب و با عشق برایت آن کار را کرده ام که اگر تشکر کنی سخت دلگیر می شوم! همچون زاهدی که فرشتگان تهمت ریا به او زده باشند! (فرض محال محال نیست. تو فرشته ای اما من زاهد نیستم) تو می خواهی جبران کنی در حالی که نمی دانی همان لبخند رضایتت همه چیز را جبران کرده است!

پ.ن: پس هر کس این مطلب را می خواند، در برخورد با من، در استفاده از این کلمات اعتدال پیشه گیرد. من نیازی ندارم، اگر تو احساس نیاز می کنی و برای پر کردن جای خالی عواطف در بین کلمات نیاز به جملات اضافی داری، و گمان می کنی که احساس به نقد کلمات خریدنی است، به یک بار گفتن اکتفا کن. اگر هم واقعاْ احساس دین می کنی و از ته قلبت این کلمات را می گویی، سخت شرمنده ام و محبتت را فراموش نمی کنم. پس لا اقل عذر خواهی دردمندانه مرا از این که نتوانسته ام خود را آن طور که هستم به تو بشناسانم بپذیر!

پ.ن: اگر فکر می کنید دارم جا نماز آب می کشم ... باز هم شرمنده ام. اما خواهش می کنم گول بخورید ... به قول نادر ابراهیمی (چه قدر این بار دیگر شهری که دوست می داشتم را دوست دارم!!): بگذار انسان کوچکترین دروغ های خوب را باور کند.

پ.ن: اگر جمله بندی نقل قولم غلط بود، باز هم مرا ببخشید ... کلاْ مرا ببخشد.

تلقین کنندگان صمیمیت

میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است. آن کس که غریب نیست شاید که دوست نباشد. کسانی هستند که ما به ایشان سلام می گوییم و ایشان به ما. آنها با ما گرد یک میز می نشینند، چای می خورند، می گویند و می خندند. شما را به تو و تو را به هیچ بدل می کنند. آنها می خواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند ... جامه هایشان را می فروشند تا برای روز تولدت دسته گلی بیاورند - و در دفتر یادبودهایشان خواهند نوشت ... برفراز گردابی که تو واپسین لحظه ها را در آن احساس می کنی می چرخند و فریاد می زنند: من! من! من! من!

باید ایشان را در آن لحظه دردناک باز شناسی. باید که وجودت در میان توده های مواج و جوشان سپاس، معدوم شود. باید که در گلدان کوچک دیدگان تو باغ بی پایان «هرگز از یاد نخواهم برد» بروید. آن گاه دستی تو را از فنا باز خواهد خرید. دستی که فریاد می کشد: من! من! من! و نگاهی که تکرار می کند: من!

یک روز بارانی

امروز یک روز بارانی بود ...

بوی خاک نمناک را دوست دارم ... بوی دوستی می دهد. بوی خاطره می دهد. خیلی سبک شدم امروز! همین که از خانه بیرون آمدم گویی همه غم هایم را فراموش کردم ...

اگر باران نبود ...

پ.ن: خدایا کاتالوگ دلم رو نخوندم که خودم بتونم تعمیرش کنم. یک روز میارمش گارانتی ... اگر لازمه عوضش کن اگرم قابل تعمیره که چه بهتر ... فقط یکی دو بار زمینش زدم. از گارانتی خارج نیست؟

خلوت ...

دلم خلوت می خواهد! هیچ جا جز آغوش گرمت را ندارم. اما این جماعت مرا رها نمی کنند تا با تو تنها باشم. از این جماعت خسته ام. دلم دوستان دوست می خواهد و دشمنان دشمن. از دشمنی دوستان خسته ام. از هر چه تا به حال داشته ام خسته ام. تو را می خواهم و چیزی که تو می دانی و من.

کودکی ام را هنوز به خاطر دارم. و جداییم را از خودم. تلخ ترین لحظات زندگیم. اما حال که می اندیشم سایه تو را در آن خاطرات نیز می یابم. حال می بینم که تو در دوران این خواب طولانی با من بوده ای و چون مادری بر بالینم مرا نوازش می داده ای.

حکمت این راه پر پیچ و خم و این امتحانات سخت را نمی دانستم که حال می دانم. من لیاقت تو و لیاقت آن را نداشتم. هنوز هم ندارم. من در این دنیا لایق هیچ چیز نیستم ... تو کمکم کن که لایق شوم و آن گاه به من ببخش.

خوابم چنان طولانی شده که دنیای بیداری برایم تازه می نماید. تنها خاطراتی دور از آن دارم. چه قدر عوض شده! شاید بی رحم تر و تند خو تر از آن وقت ها. اما باز هم واقعیت با تمام تلخیش شیرین تر از یک رویای کودکانه است!