یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

چند قدم بر روی آسفالت

گفتم گاهی شعر می گویم. اما نه همیشه. گاهی نیز به موسیقی زیبای تیرآهن های ساختمان و لاستیک های ماشین گوش فرا می دهم. زیرا این روزها آنها هستند که به انسان درس زندگی می دهند! کوه و دشت و گل و بلبل این روزها خریداری ندارد. این روزها صافی و صداقت را باید از آسفالت بزرگراه چمران آموخت.

هنوز آن دوران را به خاطر می­آورم که با چه شور و اشتیاقی به پارک می رفتیم و ساعت ها در آن طبیعت سبز بازی می کردیم. اما امروز مرتب به دنبال جای پارک هستیم تا از کارمان عقب نیفتیم. راستی ها! چه دنیای عجیبی است که در آن یک چراغ قرمز می تواند سرنوشت زندگی انسان را عوض کند.

چرا انسان خود را فراموش کرده؟

راستش را بخواهید به صمیمیت چرخ های جلوی ماشین حسودیم می شود. و به ساختمان نیمه کاره خیابان پشت خانه مان که هنوز شکل نگرفته و عوض شدن برایش به قیمت تغییر نقشه است.

من خوشبختم

کاری ندارد که! ‌یک گوشه می نشینم و فریاد می زنم: من خوشبختم!

می گویند دیوانه ای! خوب بگویند. مگر کم از این چیزها گفتنه اند! عاشق بودم، گفتند احساس نداری! دوستی کردم گفتند بی وفایی! حالا هم که عاقل شدم بگذار بگویند دیوانه ام!

من خوشبختم. می دانی چرا؟ چون وقتی کیفم را گم می کنم، فکر نمی کنم چه قدر پول در آن بود. بلکه به عکس کودکی برادرم که در آن گذاشته بودم می اندیشم! من خوشبختم، چون وقتی گل را می بینم آن را نمی بویم تا مبادا به خاطر نداشتن عطر، زیبایی اش را فراموش کنم. من واقعاً خوشبختم. چون احساس در دلم جای دارد، نه بر زبانم.

اشکالی ندارد! من از این جماعت هیچ نمی خواهم. از هیچ کدام نیز کینه ای به دل نمی گیرم. یک عمر غریبه بودم، مگر چیزی از دست داده ام؟ بگذار از این به بعد هم غریبه باشم.

اما خوشبختم. چون راز دل شکسته ام را به هیچ کدامشان نگفتم!

آبی تر از دریا!

باز هم همان آهنگ در گوشم پخش می شد. آرام به فکر فرو رفتم و به آهنگ گوش فرا دادم. خیلی وقت بود از این نوع موسیقی دور شده بودم و به چیزهایی رو آورده بودم که اگر خواننده در آنها حرف نزند هیچ چیز نصیب آدم نمی شود. آهنگ کلام نداشت ولی معنی داشت!

خواستم آهنگ را قطع کنم. اما دست نگه داشتم. چشمانم را بستم و به صندلی تکیه دادم ... خود را روی یک صندلی چوبی احساس کردم. در اتاقی کوچک کنار یک پنجره رو به باغچه ای سرسبز ... احساس عجیبی داشتم!

آری، خیلی وقت بود از این گونه آهنگ ها دوری می کردم. چرایش را نیز می دانم ... هر آهنگی حسی را زنده می کند. اما گاهی این حس همان حسی است که تو از آن فراری هستی. در این مواقع حالت بدی به تو دست می دهد. مانند گناهکاری که به او «یک دستی» می زنند. بی اختیار به دنبال وسیله ای می گردی تا آهنگ را عوض کنی.

چون می کشی تصویر مردان خدا؟

گفتمنش نقاش را نقشی بکش از زندگی   با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا   تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید
گفتمش نامردمان این جهان را نقش کن   عکس یک خنجر ز پشت سر پی مولا کشید
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم   راه عشق و عاشقی و مستی و نجوا کشید
گفتمش تصویری از لیلی و مجنون را بکش   عکس حیدر در کنار حضرت زهرا کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن   در بیابان بلا تصویر یک سقا کشید
گفتمش از غربت و مظلومی و محنت بکش   فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید
گفتمش سختی و درد و آه گشته حاصلم   گریه کرد آهی کشید و زینب کبری کشید
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق   عکس مهدی را کشید و به چه بس زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین   گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید!

افتتاحیه ...

غریبه ای خوشحال هستم. ۲۳ ساله از تهران! دلی پر درد دارم و زبانی قاصر! خاطری متلاطم دارم و ظاهری بی دغدغه! گاهی شعر می گویم. گاهی حرف هایی می زنم که از من بعید است. دیری بود خانه به دوش بودم و در خانه دوستان می نوشتم.

اما حال با نام و یاد آن یار آسمانی ام این خانه را افتتاح می کنم!