یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

من موفقم

سالهای سال می گذرد. آن صحنه های وحشتناک که بعضی هاشان آن قدر نزدیکند که گویی همین دیشب اتفاق افتاده اند، گاهی از پیش چشمانم می گذرند. زندگی به من آموخت که باید نگران همه چیز باشم. چون نگران هر چیز نبودم به نحوی خراب شده است. زندگی به من آموخت که باید به هر قیمتی نرم شوم و با خیلی ها بگویم و بخندم!

شاید من آن چیزی نباشم که می توانستم بشوم. شاید آن چیزی نباشم که از من انتظار می رفت. اما اهمیتی نمی دهم. من نماد یک موفقیتم. همین که توانستم در میان این جماعتی که اصلاْ با آنها نمی شود حرف زد، زندگی کنم خودش یک موفقیت است. موفق شدم به همه شان رکب بزنم. حال که آنها چیزی را که منم قبول ندارند، من هم چیزی نشانشان خواهم داد که دوست دارند! همان گونه خواهم بود که می پسندند. از آنها پنهان خواهم شد. 

این گونه سر انجام تشویق های خشک و بیروحشان که از تمسخر ناخوشایند تر بود آزاد شدم. این گونه بود که اجتماعی شدم و دوست های زیادی پیدا کردم. آن قدر زیاد که حتی در به یاد آوردن نام برخی هاشان دچار مشکل می شوم!!

زیر مهربان ترین دست ها و آرام ترین نوازش ها که همیشه تو را تشویق می کنند و به آینده امیدوار می کنند یک شدن سخت نیست. صد شدن هم سخت نیست. مهم این است که در هجوم «نه» ها و بی ارزش ترین ارزش ها بتوانی خود را حفظ کنی و از صفر پایین تر نروی! شاید تفاوت من با آنها همین است اگر حالا به جای صد، پنجاه هستم. خیلی هاشان که در زیر سایه بان امن زندگی آرام و در دریای بی دردیشان هنوز یک و نیم هم نشده اند!! خوب، پس من خیلی از آنها موفق ترم! همین هم برای من بس است. 

اصلاْ‌ همین بس که اکنون تو را در کنارم دارم. موفقیت از این بیشتر هم مگر می شود. از این که کسی را داشته باشی که تو را آن طور که هستی می شناسد و دوست دارد. کسی که همیشه می توانی با او حرف بزنی و او تو را از یک سیاره غریبه نمی داند! کسی که در میان همه ی این غریبه ها طوری می درخشد که می توانی قسم بخوری که مدت هاست که او را می شناسی. همان «هم صدا» ی شعرهایت! خیلی با شکوه است که سرانجام به این نتیجه برسی که او تنها در درون خودت نیست. بلکه نمود دارد!