کاری ندارد که! یک گوشه می نشینم و فریاد می زنم: من خوشبختم!
می گویند دیوانه ای! خوب بگویند. مگر کم از این چیزها گفتنه اند! عاشق بودم، گفتند احساس نداری! دوستی کردم گفتند بی وفایی! حالا هم که عاقل شدم بگذار بگویند دیوانه ام!
من خوشبختم. می دانی چرا؟ چون وقتی کیفم را گم می کنم، فکر نمی کنم چه قدر پول در آن بود. بلکه به عکس کودکی برادرم که در آن گذاشته بودم می اندیشم! من خوشبختم، چون وقتی گل را می بینم آن را نمی بویم تا مبادا به خاطر نداشتن عطر، زیبایی اش را فراموش کنم. من واقعاً خوشبختم. چون احساس در دلم جای دارد، نه بر زبانم.
اشکالی ندارد! من از این جماعت هیچ نمی خواهم. از هیچ کدام نیز کینه ای به دل نمی گیرم. یک عمر غریبه بودم، مگر چیزی از دست داده ام؟ بگذار از این به بعد هم غریبه باشم.
اما خوشبختم. چون راز دل شکسته ام را به هیچ کدامشان نگفتم!
چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری
اگر همچنین افکاری داری... اری تو خوشبخت هستی. به خودت افتخار کن.