ماییم همچو نگاهی گره زده
بر آستان قدسی صحرای درد خویش
ماییم همچو نسیمی شکسته پای
سر خوش به نازکی آه سرد خویش
عصیان گری چو شمس و به ابری فسرده ایم
دلخوش به روشنی روی زرد خویش
از وصل خویش عاجز و رسوا، نشسته ایم
غافل که این نشود جز به طرد خویش
سالی گذشت، دویدن گرفته عمر
ما خسته و نرسیده به گرد «خویش»
خودم
پ.ن: هر وقت خسته ام و دلتنگ ... کلمات ...
عمری پی اغیار دویدیم *از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم
سرمایه ز کف رفت وتجارت ننمودیم*جز حسرت و اندوه متاعی نخریدیم...