یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

انتظار

وقتی می آیی آرام بیا. تا من صدای پایت را نشنوم. درب هم نزن. منتظر بمان تا خودم در را برایت باز کنم. همین که هر چند لحظه یک بار بیایم و به امید دیدنت در را باز کنم برایم خیلی لذت بخش است. این گونه، انتظار برایم راحت تر می شود. دوست ندارم به خود بگویم که چون هنوز صدای در نشنیده ام پس هنوز نرسیده ای. دلم دوست دارد هر چند لحظه یک بار مشتاقانه به سمت در بیاید و برگردد، به امید این که یکی از این دفعات تو آنجا باشی. این گونه در تمام مدت انتظار تو با من هستی. 

 

پی نوشت: اگر حرفی در مورد انتظار دارید استقبال می کنم! اگر هم حوصله ندارید که خودتان چیزی خلق کنید، به این سوال جواب دهید که: اگر احتمال بدهید پیامی از یک نفر که برایتان مهم است دریافت کنید، گوشی خود را در حالت بی صدا قرار می دهید یا با صدا؟

یک روز پاییزی

چه روز سردی است امروز! ابرها همچون زندان بانانی بی رحم، خورشید را احاطه کرده اند. همان نور اندکی هم که زیرکانه از لا به لای قطره های خشک و بی طراوت آب راه خود را به زمین پیدا می کند، تنها آن را روشن می کند. تنها به او می فهماند که گرمای چه دستی را از دست داده. دیگر دل هیچ کس به نوازش های گرم و بی شائبه ی آفتاب گرم نمی شود. زمین در سوگ نشسته است.

از دست دادن واژه ی غریبی است. همچون گم شدن. همچون خالی شدن. از دست دادن یعنی این که مجبور باشی نبود چیزی را تحمل کنی که می توانستی داشته باشی. یعنی زمانی که به تو داده می شود تا بنشینی و فکر کنی، افسوس بخوری و خود را سرزنش کنی. یعنی تحمیل غم! یعنی یک دلتنگی ابدی. چه کسی بود می گفت بدترین نوع دلتنگی برای کسی است که در کنار او باشی و بدانی هرگز به او نمی رسی؟ جمله ی زیبایی است. وحشتناک ترین نوع دلتنگی است این نوع دلتنگی. 

دلتنگی امانم را بریده است ... و افسوس ... و نا امیدی! نمی دانم این جور مواقع چرا این قدر احساس سرما می کنم. گویی خون درون رگ هایم هم دیگر شادابی خود را از دست می دهد و تنها از روی ناچاری مسیر هزاران بار رفته ی خود را باز می پیماید. آرام و بی رمق. و من سردم می شود! دیگر حتی جرقه خاطرات خوش گذشته نیز این چوب خیس و باران زده را نمی تواند روشن کند. خیلی سردم است!

هوا هم که امان نمی دهد. سرما همه جا را احاطه کرده است. گویی زمین هم همراه قلب من مرده است. آسمان بی رحم تر از همیشه شده! ای کاش ... ای کاش او هم گریه کند. ای کاش دلش برای زمینیان بسوزد. دلم خورشید را می خواهد! بار دیگر. همان طور داغ و نورانی. از این پاییز طولانی خسته ام! دیگر از این جهان پاییزی خسته ام. دلم تابستان می خواهد. دیگر سرما را برتر نمی شمارم. دیگر زمستان را نمی پرستم! دیگر تشنه ی آب یخ در روزهای گرم نیستم! کسی یک جرعه خورشید ندارد؟

تنها یک گوشه از ...

... پنج سال گذشت. پنج سال درس خواندن در دانشگاهی که تمام خاطرات زندگیم را از خوب و بد در آن دارم. پنج سال زندگی با آدم هایی که بعضی هاشان مثل آینه بودند و بعضی هاشان سنگ (و بقیه هم چیزی مابین این دو). پنج سال سکوت! اگر خیلی ها الان بدانند که من واقعاً که هستم و بر من چه گذشته است، دهانشان باز خواهد ماند. الان می خواهم تازه اندکی حرف بزنم تا تنها این تو نباشی که از حال من با خبری! 

خوشحالم الان که به دور و برم نگاه می کنم، می بینم آدم های دور و برم اگر از وجودم شاد نشدند، ناراحت هم نشدند. سعی کردم کسی را از خودم نرنجانم. حتی "م.ش" را! ولی چه سود! خودم شادی ماندنی پیدا نکردم، شاید به همین دلیل است که گاهی دلم تنگ می شود. شادی ها محدود می شد به همان زمان هایی که با هم بودیم و با آنها نبودن برایم مرگ تمام آن خاطرات است. به همین دلیل است که هر روز حداقل یک ساعت در دانشگاه می گذرانم و بدون توجه به توصیه های مداوم یاسمن و شاهین  و ... باز هم دست از این کار بر نمی دارم. 

پنج سال همه فکر کردند من یک آدم بی درد هستم که هیچ وقت هیچ چیز را جدی نمی گیرد. چه کسی فهمید سال اول بر من چه گذشت؟ چه کسی فهمید سال 83 چه شد؟ چه کسی اصلاً به فکرش می رسد که سه سال تمام تنها مانوس غمهایم دوش حمام بود. او تنها کسی بود که دردم را با تمام وجودش می فهمید و با من گریه می کرد! تنها خودت می دانی که چند بار نام تو را آوردم. پس خودت بگو ... اگر الان گاهی شادی به من روی می آورد لیاقتش را ندارم؟ چرا باید همیشه نگران باشم که این شادی هم فانی است! چرا بودنت را باید این گونه احساس کنم؟

می دانم عده ای نمی خواهند شاد باشم. بقیه هم برایشان فرقی نمی کند. به هر حال خبر بد این است که الان نه افسرده ام نه غمگین. مشکلات همیشه آن قدر برایم بچه بازی بوده اند که همیشه برای دوستانم که برایم درد دل می کردند نقش یک روان شناس درد نکشیده را داشتم که پیشنهاد های دور از ذهن می دهد، در حالی که از ته دل می فهمیدمشان! من ولی همیشه پیش تو درد دل می کردم. چون مطمئن بودم که به تو می شود اعتماد کرد! انصافاً گاهی عجیب کمکم می کردی. اما گاهی حکمتت مرا از پای در می آورد! 

اکنون خواسته ام زیاد نیست ... بیشتر از چیزی که دارم نمی خواهم. تنها می خواهم شادیم پایدار باشد! نه مثل این چند سال گذرا و کوتاه مدت!

تعطیلات بهاره

دگر حوصله نوشتن در اینجا را ندارم! مثل این است که گلویت را بگیری و بخواهی نفس بکشی!

زمانی که این وبلاگ را ساختم، خوب یادم هست. اصلاْ زمانی که نخستین وبلاگم را ساختم. من بودم و احساسی و شوق نوشتنی. حالا دیگر نه شوق نوشتن هست، نه از آن احساس چیزی باقی است. من هم به زور هستم!

حالا بعد از چند سال من مانده ام و کوهی از ای کاش ها. ای کاش هایی که خیلی ها ندارند، اما برای من خیلی سنگین است. همه چیز خوب تمام شده بود. او می رفت که خاطره شود. می رفت که تصویری زیبا شود. نیازی نبود که آن همه دروغ روشن شود. نیازی نبود که سوختن بال های فرشته ای را ببینم! نیازی نبود که این همه اتفاق یک جا بیفتد ...

این وبلاگ از اول هم مال من نبود. مال همان بود که رنگ موهایش پاسخ تهمت آیینه نبود! همان فرشته ای که ساقی باید به خاطرش شراب را زمین می گذاشت و صد بار نام او را می برد. همان که سرودن را با او آغاز کردم. همان که  همه شعرهایم را به یاد او سرودم!  ... چه قدر احمقانه! حالا جهان هر وقت این ها را بخواند به من خواهد خندید ... همان طور که حالا هم می خندد. اما هیچ کس نخواهد فهمید که او که بود و من چه بودم. اینها خوب بلدند داستان بسازند. می گویند این را برای خالقش گفته! ما هم راضی ایم به رضای خدا و این خلق بی کارش!

 به هر حال شاید چند وقت دیگر که از این دانشگاه بی شرف فارق التحصیل شدم، باز هم وبلاگ نویسی را شروع کنم. ولی فعلاْ می خواهم تنها فکر کنم به زمانهایی که آمدند و زمانهایی که رفتند. ولی کلاْ ‌حال عمومیم خوب است. چون چیزی به دست آورده ام که ارزشش را داشت!

زندگی

زندگی یک دو بیتی است
بیت اول را که سرودی
بیت دوم باید با بیت اول هم قافیه باشد

پس بیت اول را تا می توانی زیبا بگو
و ساده
که اگر پیچیده بگویی
بیت دوم پیچیده تر می شود

و آنگونه باش
که شعرت را در دیوان اشعار جهان بنویسند