یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

قالب جدید

این قالب جدید بد جوری زیباست.

طوری با من حرف می زند که هیچ یک از شعرهای سروده و ناسروده ام تا به حال نتوانسته اند!

بوی فراموشی می دهد.

با نگاهی پر از حسرت به خاطرات ساده ی گذشته ی این خانه، با کلمات یک عاشقانه ی کوتاه بازی می کنم. اما جای او اینجا نیست. دوست ندارم کسی بخواندش!

چه قالب قشنگی!

سادگی جای خود را به طراوت داده و همه چیز نو شده است.

گذشته را دیگر احساس نمی کنم! دیگر هیچ چیز احساس نمی کنم!

دیگر نمی توانم شبها به جای تسبیح صد بار نام او را به زبان آورم و از گیسوی او که به رنگ پاشیدن قافیه ها بود سخن بگویم.

حالا می فهمم که چه قدر تنهایی خوب بود ... دیگر این جا محرم اسرار من نیست.

ولی قالب زیبایی است! از قبلی خیلی بهتر است ...

شاید کمکم کند که فراموش کنم.

عشق را! سرودن را ... بی تابی را ... کسی چه می داند. شاید خودم را هم توانستم فراموش کنم ... شاید ... او را هم ... نه! او را نخواهم توانست ... ! مگر نه این که دلم سرودن را از او آموخت؟ مگر نه این که هر شعرم بوی او را می دهد؟

... من و انکار شراب این چه حکایت باشد

عادت کنید که عادت نکنید

قرن بیست و یکم آن قدر مردم را مشغول کرده که دیگر فرصت فکر کردن هم ندارند. خیلی وقت ها از خودم می پرسم که این مردم به دنبال چه می دوند؟ دیگر همه به یک زندگی کلیشه ای عادت کرده اند. درس می خوانند و نمی دانند برای چه. کار می کنند و نمی دانند برای چه. ازدواج می کنند و نمی دانند برای چه! برایشان مهم هم نیست! تعریفی از خوشبختی ندارند. یا آن را پول تعریف می کنند و یا ازدواج! دخترم رفت خونه بخت ... !

تنها چیزی که دلیلش مشخص است مرگ است و خیلی وقت ها آن هم در پزشکی قانونی مشخص می شود. تازه باز هم برای این سوال که خوب، بعدش چه؟ جوابی ندارند. نه به قبل خود می اندیشند و نه به بعد خود. انگار مسیر زندگی کوتاه آنها از قبل مشخص شده است و آنها باید تنها روی این صراط مستقیم (!) قدم بگذارند.

واقعاْ چرا اینها هیچ دغدغه ای ندارند؟

به نظر من یک انسان تا آن اندازه ارزش دارد که بر جهان اثر می گذارد. در روزمره ترین روز زندگی ام هم به این عقیده داشته ام. به این که آیندگان نخواهند گفت که فلانی چه قدر پول در بانک داشت و یا فلانی فلان زیبا رو را به همسری گرفت. حتی نخواهند گفت که فلانی در فلان شهر یا روستا چه قدر بی خیال و آسوده زندگی کرد! آن چه انسان را زنده نگه می دارد تنها اثراتی است که بر جهان می گذارد و تغییراتی است که در آن می دهد.

هیتلر زنده ماند. جنایت کرد و زنده ماند. ادیسون زنده ماند. آفرید و زنده ماند. اینها خود زندگی را چرخاندند و چه چرخاندنی. یکی از آن سو و دیگری از این سو! به هر حال آنها هر دو بر جهان اثر گذاشتند. درباره آنها کتابها نوشتند. علی زنده ماند. او زندگی بخشید و در روح مردم زنده ماند. طوری که هنوز هم بعد از ۱۴۰۰ سال ذره ای از بزرگی او در نظر ما کم نشده. من نه آن قدر از او می دانم که اینجا او را به تصویر بکشم و نه ارزشش را دارم. چه بهتر از من خیلی ها او را به تصویر کشیده اند.

بگذریم ...

من نمی گویم بروید دست یتیمان را بگیرید. من نمی گویم نماز بخوانید و زکات بدهید. من که پیشوای مذهبی نیستم. حتی خودم را نگه می دارم و نمی گویم که

آن چنان زی که چو از حادثه بر باد روی
حسن معنا نگذارد که تو از یاد روی

من مانند معلم اول دبستان نمی گویم درس بخوانید و دکتر و مهندس بشوید. اگر برایتان سخت است که این گونه اثر بگذارید، لا اقل همین الان یک اسلحه دست بگیرید و بروید ده بانک معتبر را بزنید! لا اقل دزد خوبی شوید که از شما یاد کنند! به خدا بد بودن از هیچ بودن بهتر است!

فرعون آدم بد بزرگی بود! چون بدنامی بزرگی از خود به جای گذاشت. فراعنه آثار هنری بزرگی هم از خود (!) به جا نهادند. اما چه اثری از آدم های خوب کوچکی که آن اهرام را ساختند به جا ماند؟ می دانید چرا؟ آنها نیز به روز مره گی عادت کرده بودند. زندگی را تنها در زحمت هر روزه برای جا به جایی سنگ ها می دیدند. هیچ به فکر نمی افتادند که می شود طور دیگری هم زیست. می شود دو انسان را با خود همراه کرد. می شود شلاق را از دست برده داران گرفت. می شود کاری کرد که هرم ها نباشند! آیا هرم های نیمه کاره اثر تاریخی نمی شدند؟ آیا یک انسان نمی توانست پاسخ چراهای بسیار شود؟ آیا نمی شد تاریخ را عوض کرد؟ آیا نمی شد کاری کرد؟ آیا نمی شد بود؟ آیا ... خلاصه این که «آیا» خیلی تلخ تر از «چرا» است.

عادت نکنید!

اجازه بدهید چند بار بگویم.

عادت نکنید! ... عادت نکنید! ... عادت نکنید!

که عادت سرچشمه رکود است. یک لحظه از این زندگی فاصله بگیرید و فکر کنید.

...

این روزها این جور آدم ها که بعضی از آنها نزدیک ترین دوستانم هستند، بیش از همیشه عصبانی ام می کنند. نگاهشان به زندگی آزارم می دهد. چه قدر روزمرهگی؟ ای کاش می شد اینها را زنده کرد. کاش می شد طوری فریاد زد که آن ها بشنوند. اما افسوس که: سم بکم عمی و هم لا یرجعون! شاید هم این بار خداوند بر دهان من گره گذاشته و من مذبوهانه فریاد ... یفقهوا قولی! سر می دهم.

من از مرگ نمی ترسم. از مرگی که آنها می ترسند نمی ترسم. اما از مرگ آن گونه می ترسم. از مثل آنها مردن! از این که چند سال و چهل روز زنده بمانم. از این که بعداْ از خودم بپرسم که خوب!‌من چه کردم؟ و جوابی نداشته باشم. از این که وقتی به فکر بیافتم که مغزم زیر خروارها خاک، خاطرات بیهوده یک زندگی ماشینی را یکی پس از دیگری می پوساند.

من گرگ نیستم!

راحت می نویسم. چون این وبلاگ هیچ خواننده ای ندارد. اگر هم دارد، لا اقل گلچین شده است! اگر هم نشده لا اقل من اهمیتی نمی دهم!

بگذار از اینجا شروع کنم. آتشی در درونم افتاده که ...

نه، خوب نیست. بگذار بگویم خود  را در درون جماعتی از گرگها احساس می کنم. با پوستی از گرگ که تنم را آزار می دهد. در دور دست، انسانهای سفید و سبزی را می بینم که با هم می گویند و می خندند. اما راهی به سویشان ندارم. یعنی تا از چنگال تشنه این گرگ ها خلاص نشوم ندارم!

گرگهای گرسنه به دورم حلقه زده اند. خودم هم نمی دانم گرگم یا انسان! هنوز نمی دانم! حتی ممکن است گوسفندی باشم. یا سگ گله. شاید هم ...

گرگها می گویند عوض شده ای!‌ دیگر شبیه گرگ ها نیستی. سکوتم را به سخره می گیرند که: گرگها زوزه می کشند و تو ساکتی! برخی از آن آدم ها مرا می بینند. اما می گویند به حال خود بگذارید این گرگ را. و من با بغضی که گلویم را گرفته، زوزه می کشم که: من گرگ نیستم!

این تنها جمله ای است که مطمئنم! من گرگ نیستم! ...

و گریه می کنم: مرا کمک کنید!

اما صدایم مانند سکوتم به سخره گرفته می شود که: گرگها زوزه می کشند!

 

ممنونم!

واقعاْ ببخشید ... خیلی زحمتت دادم ... شرمنده ام ...

ممنونم!‌ ... امیدوارم بتونم جبران کنم! نمی دونم چه جوری ... شام مهمون من!!!

از این کلمات متنفرم. به خصوص زمانی که بیش از حد گفته می شوند و شکل تملق به خود می گیرند. دوست من! کی من از تو تشکر خواسته ام؟ کی من برای تشکر یا عوض، کاری برای کسی کرده ام؟ اگر زمانی کاری کرده ام که به نظرت لطف بزرگی از من شامل حال تو شده، و یا احساس می کنی که به خاطر تو از خودم گذشته ام و از وقت با ارزش و زندگی سرشار از جریان های پیش رونده و متعالی ام (!!) بازمانده ام، بدان سخت در اشتباهی چون آن کار را برای خودم کرده ام! هیچ نیرویی قادر نیست مرا به کاری وادارد که دوست ندارم!

مطمئن باش من برای سیاست بازی و یا اینکه بخواهم تو را مدیون خودم کنم و پس فردا بازگردم و بگویم نشان به نشان آن روزی که ... کاری نمی کنم. پس هر گاه خیری عظیم (!) از من به تو رسید، آن چنان که زبانت از تشکر قاصر ماند، زبان را به کاری که از انجامش عاجز است، وامدار! و بدان که آن قدر از صمیم قلب و با عشق برایت آن کار را کرده ام که اگر تشکر کنی سخت دلگیر می شوم! همچون زاهدی که فرشتگان تهمت ریا به او زده باشند! (فرض محال محال نیست. تو فرشته ای اما من زاهد نیستم) تو می خواهی جبران کنی در حالی که نمی دانی همان لبخند رضایتت همه چیز را جبران کرده است!

پ.ن: پس هر کس این مطلب را می خواند، در برخورد با من، در استفاده از این کلمات اعتدال پیشه گیرد. من نیازی ندارم، اگر تو احساس نیاز می کنی و برای پر کردن جای خالی عواطف در بین کلمات نیاز به جملات اضافی داری، و گمان می کنی که احساس به نقد کلمات خریدنی است، به یک بار گفتن اکتفا کن. اگر هم واقعاْ احساس دین می کنی و از ته قلبت این کلمات را می گویی، سخت شرمنده ام و محبتت را فراموش نمی کنم. پس لا اقل عذر خواهی دردمندانه مرا از این که نتوانسته ام خود را آن طور که هستم به تو بشناسانم بپذیر!

پ.ن: اگر فکر می کنید دارم جا نماز آب می کشم ... باز هم شرمنده ام. اما خواهش می کنم گول بخورید ... به قول نادر ابراهیمی (چه قدر این بار دیگر شهری که دوست می داشتم را دوست دارم!!): بگذار انسان کوچکترین دروغ های خوب را باور کند.

پ.ن: اگر جمله بندی نقل قولم غلط بود، باز هم مرا ببخشید ... کلاْ مرا ببخشد.

خلوت ...

دلم خلوت می خواهد! هیچ جا جز آغوش گرمت را ندارم. اما این جماعت مرا رها نمی کنند تا با تو تنها باشم. از این جماعت خسته ام. دلم دوستان دوست می خواهد و دشمنان دشمن. از دشمنی دوستان خسته ام. از هر چه تا به حال داشته ام خسته ام. تو را می خواهم و چیزی که تو می دانی و من.

کودکی ام را هنوز به خاطر دارم. و جداییم را از خودم. تلخ ترین لحظات زندگیم. اما حال که می اندیشم سایه تو را در آن خاطرات نیز می یابم. حال می بینم که تو در دوران این خواب طولانی با من بوده ای و چون مادری بر بالینم مرا نوازش می داده ای.

حکمت این راه پر پیچ و خم و این امتحانات سخت را نمی دانستم که حال می دانم. من لیاقت تو و لیاقت آن را نداشتم. هنوز هم ندارم. من در این دنیا لایق هیچ چیز نیستم ... تو کمکم کن که لایق شوم و آن گاه به من ببخش.

خوابم چنان طولانی شده که دنیای بیداری برایم تازه می نماید. تنها خاطراتی دور از آن دارم. چه قدر عوض شده! شاید بی رحم تر و تند خو تر از آن وقت ها. اما باز هم واقعیت با تمام تلخیش شیرین تر از یک رویای کودکانه است!