یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

عادت کنید که عادت نکنید

قرن بیست و یکم آن قدر مردم را مشغول کرده که دیگر فرصت فکر کردن هم ندارند. خیلی وقت ها از خودم می پرسم که این مردم به دنبال چه می دوند؟ دیگر همه به یک زندگی کلیشه ای عادت کرده اند. درس می خوانند و نمی دانند برای چه. کار می کنند و نمی دانند برای چه. ازدواج می کنند و نمی دانند برای چه! برایشان مهم هم نیست! تعریفی از خوشبختی ندارند. یا آن را پول تعریف می کنند و یا ازدواج! دخترم رفت خونه بخت ... !

تنها چیزی که دلیلش مشخص است مرگ است و خیلی وقت ها آن هم در پزشکی قانونی مشخص می شود. تازه باز هم برای این سوال که خوب، بعدش چه؟ جوابی ندارند. نه به قبل خود می اندیشند و نه به بعد خود. انگار مسیر زندگی کوتاه آنها از قبل مشخص شده است و آنها باید تنها روی این صراط مستقیم (!) قدم بگذارند.

واقعاْ چرا اینها هیچ دغدغه ای ندارند؟

به نظر من یک انسان تا آن اندازه ارزش دارد که بر جهان اثر می گذارد. در روزمره ترین روز زندگی ام هم به این عقیده داشته ام. به این که آیندگان نخواهند گفت که فلانی چه قدر پول در بانک داشت و یا فلانی فلان زیبا رو را به همسری گرفت. حتی نخواهند گفت که فلانی در فلان شهر یا روستا چه قدر بی خیال و آسوده زندگی کرد! آن چه انسان را زنده نگه می دارد تنها اثراتی است که بر جهان می گذارد و تغییراتی است که در آن می دهد.

هیتلر زنده ماند. جنایت کرد و زنده ماند. ادیسون زنده ماند. آفرید و زنده ماند. اینها خود زندگی را چرخاندند و چه چرخاندنی. یکی از آن سو و دیگری از این سو! به هر حال آنها هر دو بر جهان اثر گذاشتند. درباره آنها کتابها نوشتند. علی زنده ماند. او زندگی بخشید و در روح مردم زنده ماند. طوری که هنوز هم بعد از ۱۴۰۰ سال ذره ای از بزرگی او در نظر ما کم نشده. من نه آن قدر از او می دانم که اینجا او را به تصویر بکشم و نه ارزشش را دارم. چه بهتر از من خیلی ها او را به تصویر کشیده اند.

بگذریم ...

من نمی گویم بروید دست یتیمان را بگیرید. من نمی گویم نماز بخوانید و زکات بدهید. من که پیشوای مذهبی نیستم. حتی خودم را نگه می دارم و نمی گویم که

آن چنان زی که چو از حادثه بر باد روی
حسن معنا نگذارد که تو از یاد روی

من مانند معلم اول دبستان نمی گویم درس بخوانید و دکتر و مهندس بشوید. اگر برایتان سخت است که این گونه اثر بگذارید، لا اقل همین الان یک اسلحه دست بگیرید و بروید ده بانک معتبر را بزنید! لا اقل دزد خوبی شوید که از شما یاد کنند! به خدا بد بودن از هیچ بودن بهتر است!

فرعون آدم بد بزرگی بود! چون بدنامی بزرگی از خود به جای گذاشت. فراعنه آثار هنری بزرگی هم از خود (!) به جا نهادند. اما چه اثری از آدم های خوب کوچکی که آن اهرام را ساختند به جا ماند؟ می دانید چرا؟ آنها نیز به روز مره گی عادت کرده بودند. زندگی را تنها در زحمت هر روزه برای جا به جایی سنگ ها می دیدند. هیچ به فکر نمی افتادند که می شود طور دیگری هم زیست. می شود دو انسان را با خود همراه کرد. می شود شلاق را از دست برده داران گرفت. می شود کاری کرد که هرم ها نباشند! آیا هرم های نیمه کاره اثر تاریخی نمی شدند؟ آیا یک انسان نمی توانست پاسخ چراهای بسیار شود؟ آیا نمی شد تاریخ را عوض کرد؟ آیا نمی شد کاری کرد؟ آیا نمی شد بود؟ آیا ... خلاصه این که «آیا» خیلی تلخ تر از «چرا» است.

عادت نکنید!

اجازه بدهید چند بار بگویم.

عادت نکنید! ... عادت نکنید! ... عادت نکنید!

که عادت سرچشمه رکود است. یک لحظه از این زندگی فاصله بگیرید و فکر کنید.

...

این روزها این جور آدم ها که بعضی از آنها نزدیک ترین دوستانم هستند، بیش از همیشه عصبانی ام می کنند. نگاهشان به زندگی آزارم می دهد. چه قدر روزمرهگی؟ ای کاش می شد اینها را زنده کرد. کاش می شد طوری فریاد زد که آن ها بشنوند. اما افسوس که: سم بکم عمی و هم لا یرجعون! شاید هم این بار خداوند بر دهان من گره گذاشته و من مذبوهانه فریاد ... یفقهوا قولی! سر می دهم.

من از مرگ نمی ترسم. از مرگی که آنها می ترسند نمی ترسم. اما از مرگ آن گونه می ترسم. از مثل آنها مردن! از این که چند سال و چهل روز زنده بمانم. از این که بعداْ از خودم بپرسم که خوب!‌من چه کردم؟ و جوابی نداشته باشم. از این که وقتی به فکر بیافتم که مغزم زیر خروارها خاک، خاطرات بیهوده یک زندگی ماشینی را یکی پس از دیگری می پوساند.

نظرات 2 + ارسال نظر
حیتا جمعه 18 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 23:48

آری وشش بیهوده به کز خفتن است...

پریا سه‌شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 22:15 http://padme.blogsky.com

نمی دونم وبلاگم یادتون میاد یا نه...نمی دونم اصلا این نظر رو می خوانید یا نه...ولی باید بگم نوشتتون خیلی عالی بود بدون ذره ای اغراق...ریه هام پر اکسیژن لذت شد...

ممنون! شما دیگه بیش از حد لطف دارین. بی اغراق بودن تازه؟ :)

برای من همین گاهی گداری آدمایی رو می بینم که عقیدشون باهام موازی در میاد خیلی خوشحالم می کنه. تو وبلاگتون جواب ندادم چون به نظرم کار جالبی نیومد. ولی منتظر پست های بعدیتون هستم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد