یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

تعطیلات بهاره

دگر حوصله نوشتن در اینجا را ندارم! مثل این است که گلویت را بگیری و بخواهی نفس بکشی!

زمانی که این وبلاگ را ساختم، خوب یادم هست. اصلاْ زمانی که نخستین وبلاگم را ساختم. من بودم و احساسی و شوق نوشتنی. حالا دیگر نه شوق نوشتن هست، نه از آن احساس چیزی باقی است. من هم به زور هستم!

حالا بعد از چند سال من مانده ام و کوهی از ای کاش ها. ای کاش هایی که خیلی ها ندارند، اما برای من خیلی سنگین است. همه چیز خوب تمام شده بود. او می رفت که خاطره شود. می رفت که تصویری زیبا شود. نیازی نبود که آن همه دروغ روشن شود. نیازی نبود که سوختن بال های فرشته ای را ببینم! نیازی نبود که این همه اتفاق یک جا بیفتد ...

این وبلاگ از اول هم مال من نبود. مال همان بود که رنگ موهایش پاسخ تهمت آیینه نبود! همان فرشته ای که ساقی باید به خاطرش شراب را زمین می گذاشت و صد بار نام او را می برد. همان که سرودن را با او آغاز کردم. همان که  همه شعرهایم را به یاد او سرودم!  ... چه قدر احمقانه! حالا جهان هر وقت این ها را بخواند به من خواهد خندید ... همان طور که حالا هم می خندد. اما هیچ کس نخواهد فهمید که او که بود و من چه بودم. اینها خوب بلدند داستان بسازند. می گویند این را برای خالقش گفته! ما هم راضی ایم به رضای خدا و این خلق بی کارش!

 به هر حال شاید چند وقت دیگر که از این دانشگاه بی شرف فارق التحصیل شدم، باز هم وبلاگ نویسی را شروع کنم. ولی فعلاْ می خواهم تنها فکر کنم به زمانهایی که آمدند و زمانهایی که رفتند. ولی کلاْ ‌حال عمومیم خوب است. چون چیزی به دست آورده ام که ارزشش را داشت!

نظرات 4 + ارسال نظر
علی جمعه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:36 http://paknevis.blogsky.com

تنها فکر کردنو با هیچ چی عوض نکن.

ریحانه شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 13:24 http://jisht.blogfa.com

خواب بهاره ندیده بودیم دیگه!

مهرسا یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 22:42

اگه می خوای این وبلاگ رو ببندی قبلش حتما اون شعررو بذار(همون که نو بود و در مورد شعر نو دیگه! آره همون!!)

بعدشم می بینم که دانشگاه خود را بی شرف خطاب می کنید!نذار کاسه ی داغتر از آش شم و یک پست در وصف شرافت دانشگاهت بذارم تو روزهای یک ثانیه ای!!!

در ضمن..جهان به کسی نمی خنده.هر وقت احساس کردی جهان داره بهت می خنده بدون ذهن خودته که داره بهت می خنده...خاطره ها،عشقها،دروغها و... همه و همه ثبت می شن مهم نیست چه جوری تموم شدن مهم اینه که روزگاری بخشی از زندگیت بودن.

حسان دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 06:47

جهان حتی به شریعتی هم خندید. تمام جمله های مائده های زمینی مانند پتک بر سر او کوبیدند. من هم همچین احساسی داشتم وقتی این رو نوشتم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد