یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

پاییز می گذشت ...

داشتم نوشته های هیچ گاه نگفته ام را می خواندم:

شمارش این روزها دیگر از دستم خارج شده. بی رحمانه می آیند و از کنارم می گذرند. چیزی به پایان دوره کارشناسی نمانده. دوره ای که با سلاحهای رنگارنگش سخت با من جنگید اما مانند دشمنان پست دیگرم تاب نیاورد. هر چه باشد صبر و حرکت را خوب یاد گرفته ام!

یاد آن روزها که با دوستان تا بوفه می رفتیم و ساعتها هیچ می گفتیم و به هیچ می خندیدیم و به هیچ چیز جز همان ... خنده ها ... بها نمی دادیم، خوب در خاطرم نقش بسته.

الان که فکر می کنم، می بینم نسبت به آن موقع خیلی چیزها فرق کرده. فعال تر شده ام. و مصمم تر. و کمی به خودم نزدیک تر. و از آنها اندکی دورتر. به هر حال همین جور زندگی است که می پسندم. با همه باشم و با هیچ کس در نیامیزم.

بد جوری جمع گریز شده ام! خیلی راحت از جمع جدا می شوم و در خیالات و توهمات خود غرق می شوم. خیلی حواس پرت شده ام! سلام برخی دوستان را نمی شنوم. همیشه ۸۰ درصد پردازنده ذهنم مشغول است و همان ۲۰ درصد باقی مانده است که با آن زندگی می کنم (زنده می مانم).

برگشته ام به همان دوران بی کسی گذشته. دوران بدی نبود. حداقل با خودم روراست بودم. ولی چند سالی است که دیگر با خودم هم رو راست نیستم. دو شخصیتی شده ام ... نه، هزاران هزار شخصیت. به ازای هر جمعی یک شخصیت دارم و آن شخصیت درونی و اصیلم در میان این شخصیت های رنگارنگ مدفون شده است. به طوری که گاهی خودم هم آن را فراموش می کنم.

اما تلاش این روح سرخورده این روزها برای رهایی زیاد شده و همین است که مرا می ترساند.

رسوایی!

نظرات 2 + ارسال نظر
مهرسا شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 00:03

سلام
ای بابا حسان داری منو می ترسونیاااااااااا!
اولا هیچ کس در جمع دیگران خودش نیست اینو بهت قول می دم!همه تظاهر می کنن!
تازه حتی اگه فکر می کنی داری کم کم خودت می شی یعنی به خود خودت نزدیکتر می شی و نمی تونی دیگه مخفیش کنی کلی بهت حسودیم می شه چون این چیزیه که خیلی ها آرزوش رو دارن ولی جراتش رو ندارن...
من هم الآن در همان دوران خنده های الکی با دوستان در بوفه(!!!!)به سر می برم!دلم می خواد هیچ وقت تموم نشه!

چرا می ترسونمت. نکنه از رهایی و اینا ترسیدی‌:دی منظورم جنبه ی عرفانی قضیه بود!

البته این نوشته قدیمیه! مال پاییز امسال. ولی تا الان آپش نکرده بودم.

الان بازم از خودم دور شدم :دی

mitra پنج‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 00:30 http://sahele-mitra.blogfa.com/

سلام. مرسی که مطلبو خوندید و ممنونم از نظرتون.
ولی اشتباه کردید طبع من لطیف نیست طبعم درست مثل قالب وبلاگمه.
مثل اینکه اخرهای دوره کارشناسی هستید موفق باشی.
میدونبید من هنوز تجربه ی زیادی ندارم ولی خب نظردیگه . درسته ادم وقتی بزرگ و بزرگ تر میشه طرز تفکرش فرق میکنه به یه چیزایی میرسه که قبلا باورشون نداشته.مثل بعضی چیزا که بهش رسیدید صبر حرکت فعالیتتون. ولی من نفهمیدم که چرا از جمع فراری هستید یا اینکه میگید چند شخصیتی شدید!! اخه این با حرفای قبلیتون خیلی فرق داشت.
نمیدونم به هر حال هر کسی واسه خودش دلیلایه خصوصیه خودشو داره.ببخشید که سرتونو درد اوردم.
بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد