یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

فرصت گذشت

آواز عاشقانه ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ،صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا درگلو شگست

ای داد- کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای -های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

«بادا» مباد گشت و«مبادا» به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و«چـرا» در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین وآفرین ودعا در گلو شکست

قیصر امین پور

پ.ن: روحش شاد ...

پ.ن: ظاهراْ‌ هیچ کس اینجا پس از مرگ هم آسایش ندارد!

پاره ای از این دفتر

این روزها دیگر هیچ چیز این زندگی خوشحالم نمی کند. جز همین یک رویا که من متعلق به این زندگی نیستم!

امروز باز هم سوار ماشینی شدم که روزی آن را همچون یار تنهایی هایم می دانستم و هر وقت با آن به دل خیابان ها می زدم، همه غم هایم را فراموش می کردم. روزهای بارانی که او خیس می شد تا من در امان باشم را فراموش نمی کنم. چه خاطراتی با هم در بیمارستان میلاد داشتیم. در آن هنگامه هایی که هر کس به دنبال پناهگاهی می گشت و من در آغوش او در امان بودم. آن روز که حتی مادر هم نداشتم ... و او برایم هم دوست بود، هم پدر، هم مادر ...

ضبط را روشن کردم و یکی از آن آهنگ های خیلی تند گذاشتم، تا شاید مثل آن وقت ها که مادر هم مثل من تنها بود و وقت آن رسیده بود که تنهایی هایمان را از هم جدا کنیم، ساب ووفر ۱۲۰۰ وات آن قدر کتکم بزند که له و لورده شوم و دیگر نتوانم به هیچ چیز فکر کنم.

اما دیگر آرام نمی شدم. دیگر آرام نمی شوم! یاد آن روز های غم انگیز پاییزی می افتم، ولی مانند آن روزها فعال ام نمی کند ... همه چیز آزارم می داد. بیشتر از همه وز وز درهای ماشین که گویی از بستن های ناگهانی و محکم، و از خشمی که با وجود تمام فداکاری های بی شائبه اش بر او فرود می آوردیم و او دم نمی زد، تازه داشت می نالید. گویی دیگر صبرش تمام شده بود.

همیشه او برایم مهربان بود و با زبان بی زبانی دلداریم می داد. اما این بار او نیز داشت با من گریه می کرد. سخت ترین لحظه آن لحظه ایست که کسی که یک عمر برایت سنگ صبور بوده، در مقابل تو گریه کند. خرد شدن یک شخصیت بلند و صبور در یک لحظه ... صدا ها آزارم می داد ... بوم بوم بوم ... وز وز وز ... !

می نالید. انگار می خواست برایم درد دل ها بکند. دیگر باران نبود که موتورش را سرد کند. آفتاب بود و آفتاب بود و سوختن! می سوخت ... می سوختم. چه قدر تنها بودم ... چه قدر تنها بود ... چه قدر تنها بود و من ... چه بی رحم بودم ... الان که فکر می کنم در تمام این مدت، این او نبود که مرا نجات می داد. همین حس تنهایی مشترک بود ... او هم مثل من تنهاست. حتی تنها تر از من. با این تفاوت که لا اقل او را من می رانم و راه درست را نشانش می دهم، اما کسی نیست که مرا ...

صبر کن ... یعنی ...‌ !

ناگهان ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم. در را نبستم. از چرخ تا سقف نگاهش کردم. دیگر نمی نالید. نمی دانم. شاید هم می نالید، ولی من نمی شنیدم. دیگر هیچ صدایی نمی شنیدم. فقط ... بوم بوم بوم! صدا تند تر و تند تر می شد ... بوم بوم بوم ... قلبم داشت از دهانم بیرون می آمد.

یعنی در تمام این مدت ... من بودم که ... اما ...

افسون عاشقی

ای گل بیا بساط فریبا، به هم زنیم
در راستای آن قد رعنا قلم زنیم

افسون عاشقی به جهان در بیفکنیم
افسانه ای یگانه و زیبا رقم زنیم

مریم صفت ز سایه ی او آیتی شویم
همچون غزاله بر ره فردا قدم زنیم

نقشی ز روی پری وار یک نگار
بر دل به جای صحبت این بیش و کم زنیم

شب چون بنفشه به شبنم، شکوفه داد
آن شب سزد حکایت یلدا رقم زنیم

صبحی دگر تو بیا ای شمیم سبز
همچون سحر نسیم صبا هر دو دم زنیم

خودم