یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

تلقین کنندگان صمیمیت

میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است. آن کس که غریب نیست شاید که دوست نباشد. کسانی هستند که ما به ایشان سلام می گوییم و ایشان به ما. آنها با ما گرد یک میز می نشینند، چای می خورند، می گویند و می خندند. شما را به تو و تو را به هیچ بدل می کنند. آنها می خواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند ... جامه هایشان را می فروشند تا برای روز تولدت دسته گلی بیاورند - و در دفتر یادبودهایشان خواهند نوشت ... برفراز گردابی که تو واپسین لحظه ها را در آن احساس می کنی می چرخند و فریاد می زنند: من! من! من! من!

باید ایشان را در آن لحظه دردناک باز شناسی. باید که وجودت در میان توده های مواج و جوشان سپاس، معدوم شود. باید که در گلدان کوچک دیدگان تو باغ بی پایان «هرگز از یاد نخواهم برد» بروید. آن گاه دستی تو را از فنا باز خواهد خرید. دستی که فریاد می کشد: من! من! من! و نگاهی که تکرار می کند: من!

یک روز بارانی

امروز یک روز بارانی بود ...

بوی خاک نمناک را دوست دارم ... بوی دوستی می دهد. بوی خاطره می دهد. خیلی سبک شدم امروز! همین که از خانه بیرون آمدم گویی همه غم هایم را فراموش کردم ...

اگر باران نبود ...

پ.ن: خدایا کاتالوگ دلم رو نخوندم که خودم بتونم تعمیرش کنم. یک روز میارمش گارانتی ... اگر لازمه عوضش کن اگرم قابل تعمیره که چه بهتر ... فقط یکی دو بار زمینش زدم. از گارانتی خارج نیست؟

خلوت ...

دلم خلوت می خواهد! هیچ جا جز آغوش گرمت را ندارم. اما این جماعت مرا رها نمی کنند تا با تو تنها باشم. از این جماعت خسته ام. دلم دوستان دوست می خواهد و دشمنان دشمن. از دشمنی دوستان خسته ام. از هر چه تا به حال داشته ام خسته ام. تو را می خواهم و چیزی که تو می دانی و من.

کودکی ام را هنوز به خاطر دارم. و جداییم را از خودم. تلخ ترین لحظات زندگیم. اما حال که می اندیشم سایه تو را در آن خاطرات نیز می یابم. حال می بینم که تو در دوران این خواب طولانی با من بوده ای و چون مادری بر بالینم مرا نوازش می داده ای.

حکمت این راه پر پیچ و خم و این امتحانات سخت را نمی دانستم که حال می دانم. من لیاقت تو و لیاقت آن را نداشتم. هنوز هم ندارم. من در این دنیا لایق هیچ چیز نیستم ... تو کمکم کن که لایق شوم و آن گاه به من ببخش.

خوابم چنان طولانی شده که دنیای بیداری برایم تازه می نماید. تنها خاطراتی دور از آن دارم. چه قدر عوض شده! شاید بی رحم تر و تند خو تر از آن وقت ها. اما باز هم واقعیت با تمام تلخیش شیرین تر از یک رویای کودکانه است!

راهی به سوی دوست

راه پر خطر است. اما من می روم. شک ندارم که این راه را پایانی هست. تلخ و شیرینش را نمی دانم. تنها می دانم که باید بروم. راه پس ندارم. مجال صبر کردن هم نیست. به اندازه کافی در این دهکده کوچک با این مردم گذرانده ام. نه این که مردمانش را دوست ندارم. نه! اما چاره ای ندارم، باید بروم. می دانی؟ چیزی در انتهای این راه است که مرا می خواند.

من دست های خدا را دیده ام ...

دست هایی که مرا به جلو می رانند. هر گاه از پا می افتم گویی کسی دستان مرا می گیرد و بلند می کند. او را می شناسم. از هر کسی به من نزدیک تر است. با هم خاطرات بسیاری داشته ایم. با هم روزهای تلخ و شیرین بسیاری را گذراندیم. حالا هم او است که مرا می خواند.

باید به سوی او بروم. خداحافظ دهکده کوچک تنهایی من. من می روم برای ماندن. می روم به سوی رسیدن.

پ.ن: منظورم آن نیست!

خدایا ...

کلمات دیگر جواب گو نیستند. خدایا باز هم خودم را به تو می سپارم که دوست داشتنت مستقل از کلمه است!

...

خدایا من دیگر دوست ندارم یک غریبه باشم.