یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

می ترسم

من از نشستن در انتظار میترسم
از این دقایق بی اعتبار میترسم

از این که شعر بگویم برای چشمانت
و شعر من بشود گریه دار می ترسم

از اینکه دشمن من باشد این شب زخمی
و باتو – باتو- بیاید کنار میترسم

از اینکه پیر شوم ناگهان و دور از تو
مچاله ام بکند روزگار میترسم

از اینکه ساقهء سبز و جوان  امیدم
دوباره خشک شود در بهار میترسم

کنار اینهمه آهنگ تازه از آن وقت
که ذره ذره بسوزد سه تار میترسم

بگو به ابر نیاید چرا که از باران
وخشم صاعقه دیوانه وار میترسم

از اینکه آینه ام بشکند نمی ترسم
از اینکه گم بشود در غبار میترسم

ببند چشم مرا پای دار گیسویت
که از نگاه تو در پای دار میترسم

(شاعر نامعلوم - اگر می دانید بگویید)

آن زن آمد ...

آن زن آمد ... آن زن با هواپیما آمد ...

هیچ فرقی نکرده بود! بدتر شده بود که بهتر نشده بود. هیچ حرف زیبایی نمی زد! هیچ چیز دلنشینی نمی گفت. همه اش خاک بود و آب بود و نان! گاه از بیماری هایش می گفت و گاه از مال و ثروت و ارث و میراث. وقتی می دیدم که به چه راحتی خداوند را ظالم و به قول خودش «خسیس» تلقی می کند، می خواستم فریاد بکشم! گاهی از روزهای ابری بیرمنگام می گفت و آن را از آفتاب سوزنده و بی ریای تهران برتر می شمرد. گاهی شوخی هم می کرد، و مثل همیشه همراه با زخم زبان های بی دلیل! خدایا هیچ چیزش عوض نشده بود! خنده هایم دیگر آن قدر زورکی شده بود که حتی لبانم هم یاری نمی کردند. نمی دانم چرا نفهمید که واقعاْ نمی خندم!

این که چند ساعت آنجا بودیم را نمی دانم. اما سخت بود!

پ.ن: بیشتر شبیه دفترچه خاطرات شد!

خوشحالی ...

خوشحالم ... دلم نیومد با شما تقسیمش نکنم! اون قدر که امروز عصری همین طور که داشتم از پایین دانشگاه به سمت دانشکده می رفتم نزدیک بود غرق خنده بشم و مثل دیوانه ها (دیوانه؟) بخندم. به چه زحمتی خودم را نگه داشتم! الان که فکر می کنم، این جمله مرتب در ذهنم نقش می بنده که: شادی همیشه اون جایی نیست که تو دنبالش می گردی!

چه دنیایی است این دنیا! خوشحالی و ناراحتی هر دو در قفس زمان و مکان و توجیه و تفسیر هستند. مثل همه چیزهای دیگر این دنیای مادی. اگر بی دلیل (دلیل؟) بخندی می گویند دیوانه ای و اگر بدون یک دلیل موجه (موجه؟!) گریه کنی می گویند طرف دچار بیماری افسردگی است و صد جور اسم علمی خارجی هم رویش می گذارند. ولی من دیوانه بودن و دچار افسردگی (به قول دره مایلی، که شاید مهربان ترین فامیل پدریم باشد، دپرسیون) بودن را به موجه بودن و عاقل بودن توی کتاب های علمی ترجیح می دهم! و خندیدن کوتاه، واقعی و بدون دلیل را به قهقهه های خشک و بی روحی که گاهی برای ضرورت می زنیم و بیشتر به پارس کردن سگ شباهت دارند، ترجیح می دهم.

من گرگ نیستم!

راحت می نویسم. چون این وبلاگ هیچ خواننده ای ندارد. اگر هم دارد، لا اقل گلچین شده است! اگر هم نشده لا اقل من اهمیتی نمی دهم!

بگذار از اینجا شروع کنم. آتشی در درونم افتاده که ...

نه، خوب نیست. بگذار بگویم خود  را در درون جماعتی از گرگها احساس می کنم. با پوستی از گرگ که تنم را آزار می دهد. در دور دست، انسانهای سفید و سبزی را می بینم که با هم می گویند و می خندند. اما راهی به سویشان ندارم. یعنی تا از چنگال تشنه این گرگ ها خلاص نشوم ندارم!

گرگهای گرسنه به دورم حلقه زده اند. خودم هم نمی دانم گرگم یا انسان! هنوز نمی دانم! حتی ممکن است گوسفندی باشم. یا سگ گله. شاید هم ...

گرگها می گویند عوض شده ای!‌ دیگر شبیه گرگ ها نیستی. سکوتم را به سخره می گیرند که: گرگها زوزه می کشند و تو ساکتی! برخی از آن آدم ها مرا می بینند. اما می گویند به حال خود بگذارید این گرگ را. و من با بغضی که گلویم را گرفته، زوزه می کشم که: من گرگ نیستم!

این تنها جمله ای است که مطمئنم! من گرگ نیستم! ...

و گریه می کنم: مرا کمک کنید!

اما صدایم مانند سکوتم به سخره گرفته می شود که: گرگها زوزه می کشند!

 

ممنونم!

واقعاْ ببخشید ... خیلی زحمتت دادم ... شرمنده ام ...

ممنونم!‌ ... امیدوارم بتونم جبران کنم! نمی دونم چه جوری ... شام مهمون من!!!

از این کلمات متنفرم. به خصوص زمانی که بیش از حد گفته می شوند و شکل تملق به خود می گیرند. دوست من! کی من از تو تشکر خواسته ام؟ کی من برای تشکر یا عوض، کاری برای کسی کرده ام؟ اگر زمانی کاری کرده ام که به نظرت لطف بزرگی از من شامل حال تو شده، و یا احساس می کنی که به خاطر تو از خودم گذشته ام و از وقت با ارزش و زندگی سرشار از جریان های پیش رونده و متعالی ام (!!) بازمانده ام، بدان سخت در اشتباهی چون آن کار را برای خودم کرده ام! هیچ نیرویی قادر نیست مرا به کاری وادارد که دوست ندارم!

مطمئن باش من برای سیاست بازی و یا اینکه بخواهم تو را مدیون خودم کنم و پس فردا بازگردم و بگویم نشان به نشان آن روزی که ... کاری نمی کنم. پس هر گاه خیری عظیم (!) از من به تو رسید، آن چنان که زبانت از تشکر قاصر ماند، زبان را به کاری که از انجامش عاجز است، وامدار! و بدان که آن قدر از صمیم قلب و با عشق برایت آن کار را کرده ام که اگر تشکر کنی سخت دلگیر می شوم! همچون زاهدی که فرشتگان تهمت ریا به او زده باشند! (فرض محال محال نیست. تو فرشته ای اما من زاهد نیستم) تو می خواهی جبران کنی در حالی که نمی دانی همان لبخند رضایتت همه چیز را جبران کرده است!

پ.ن: پس هر کس این مطلب را می خواند، در برخورد با من، در استفاده از این کلمات اعتدال پیشه گیرد. من نیازی ندارم، اگر تو احساس نیاز می کنی و برای پر کردن جای خالی عواطف در بین کلمات نیاز به جملات اضافی داری، و گمان می کنی که احساس به نقد کلمات خریدنی است، به یک بار گفتن اکتفا کن. اگر هم واقعاْ احساس دین می کنی و از ته قلبت این کلمات را می گویی، سخت شرمنده ام و محبتت را فراموش نمی کنم. پس لا اقل عذر خواهی دردمندانه مرا از این که نتوانسته ام خود را آن طور که هستم به تو بشناسانم بپذیر!

پ.ن: اگر فکر می کنید دارم جا نماز آب می کشم ... باز هم شرمنده ام. اما خواهش می کنم گول بخورید ... به قول نادر ابراهیمی (چه قدر این بار دیگر شهری که دوست می داشتم را دوست دارم!!): بگذار انسان کوچکترین دروغ های خوب را باور کند.

پ.ن: اگر جمله بندی نقل قولم غلط بود، باز هم مرا ببخشید ... کلاْ مرا ببخشد.