یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

سبز توخالی

از در که وارد شد با همان چهره ی مضطرب و چشمان باز و درشتش که گویی همیشه از همه چیز شگفت زده بود، نگاهی به اطراف انداخت. با دیدن چند چهره ی آشنا لبخندی زد و سلام کرد. اما اگر در همان لحظه هم دست را طوری جلوی چشمانت می گرفتی که لبهایش معلوم نباشد، فکر می کردی بسیار عصبانی است. مانتوی آبی گل دارش به لباس های سنتی شبیه بود. از همین مانتو هایی که به تازگی زیاد در دانشگاه می بینم. اما این بار یک چیز دیگر هم به آن اضافه شده بود. یک روبان سبز رنگ بلند که مانند کمربند بسته بود. 

 به مچ دستش که نگاه کردم، همان طور که انتظار داشتم، مانند خیلی های دیگر که به نشانه ی حمایت از موسوی نور بالا می زدند، به خود دخیل بسته بود. وقتی از او سوال کردم، گفت که این نوعی تبلیغ برای میرحسین موسوی است. کمی مکث کردم. فکر کردم ببینم آخرین باری که به خاطر یک تکه پارچه ی سبز تصمیم مهمی در زندگیم گرفته ام کی بوده است. ولی چیزی یادم نیامد. باز از او سوال کردم: یعنی الان کسی اینو ببینه می ره به میرحسین رای می ده؟ 

فوراْ جواب داد: «الان جوی شده که همه فکر می کنند کروبی طرفداران زیادی دارد. ما با این کار می خواهیم خلافش را ثابت کنیم.» همیشه سریع صحبت می کرد و با جملات کوتاه جواب می داد. همین باعث می شد بیشتر اضطراب را در او حس کنی. معلوم بود که این حرف ها حرف های خودش نیست. با قیافه ای که چندین احساس ضد و نقیض در آن بود که فکر کنم تمسخرش از همه بیشتر بود، تایید کردم. کمی به فکر فرو رفتم. کم نیستند بادبادک هایی که هر جهت باد برود آنها هم می روند. یعنی اگر فکر کنند که کاندیدایی مد است به همان کاندیدا رای می دهند. هنوز خیلی از مردم وقت فکر کردن ندارند. چون کارهای مهمتری دارند!!

در همین فکرها بودم که باز چشمم به چشمان عصبی و لبهایش که اکنون به سختی می شد لبخند را بر روی آنها تشخیص داد افتاد. متوجه شدم که منتظر است من چیزی بگویم. اما من هنوز با قضیه ی کارهای تو خالی و تظاهری طرفداران کاندیداها که بیتشر اثر مخرب دارد تا اثر مثبت مخالف بودم. شاید این گونه بتوان سیم یک تعداد بادبادک را گرفت و آنها را به سمت شرق یا غرب برد. اما تا کجا! مگر بدون منطق هم می شود انتخاب کرد؟ دیگر حوصله نداشتم با جوابهای کوتاهی که ضبط صوت را تدائی می کرد سعی در قانع کردن من کند. با یک موفق باشید به محاوره پایان دادم.

مراقب خودت باش

 مراقب چشمانی باش که روزی از آنها قطره هایی از الماس بارید و زمین را خوشبخت کرد. آن چشمانی که نگاه گرم و پر معنایشان خاکستر غمهای دلی را زدود و یخهای کهنه ی خاطرات تلخ و خاکستری را بخار کرد. مراقب دستانی باش که گرمایشان آفتاب را شرمسار کرد. مراقب صدایی باش که یاد آور یک همراه همیشگی است و طنینش هر خاطر غم زده ای را امیدی تازه است. مراقب قلبی باش ... که با مهربانیش بهاران رنگ باخت و از حسادت گریست.

 

مراقب خودت باش!

عشق یک حادثه است!

عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است.

عشق به وطن، ضرورت است نه حادثه.

عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه.

 (از صفحه اول یک عاشقانه ی آرام)

فال حافظ

فال حافظ آن هم از نوع فیس بوکیش! 

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا ترسم کز این چمن نبری آستین گل در آستین جان تو صد نافه مدرج است ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک حافظ برو که بندگی پادشاه وقت                                  اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی وان را فدای طره یاری نمی‌کنی و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی

سی اسفند

امشب شب جالبی است. از آن شب هایی که هر چهار سال تنها یک بار اتفاق می افتد. شب سی اسفند. چند ساعتی از تحویل سال ۸۸ می گذرد، ولی ما هنوز در سال ۸۷ هستیم!  گویی جهان گمشده ای در سال قبل دارد که نمی تواند او را ترک گوید. یا شاید کار نیمه تمامی که انجامش بیش از یک سال طول کشیده است! 

سال ۸۷ سال خوبی نبود. از بهار با ناملایمات آغاز شد و تا آخرین لحظه ی زندگیش ما را تنها نگذاشت! اکنون هم که چند ساعتی از لحظه ی تحویل سال ۸۸ می گذرد، گویی سال ۸۷ هنوز قصد ندارد ما را ترک کند. گویی می خواهد آخرین زخمش را هم بزند و برود. اما من نگران نیستم. چون ساعت که از ۱۲ بگذرد، پرونده ی این سال پلید هم برای همیشه بسته خواهد شد. چیزی که خواهد ماند، اثر زخم های عمیقی است که بر تن انسان های بی گناه گذاشته است. اینک من با کوله باری از غم ها، غم های خودم و غم های عزیزترین دوستانم، نشسته ام و  از خودم می پرسم: چرا سال ها محاکمه نمی شوند؟

سال ۸۸ مظلومانه وارد شد. از یک سو سال قبل به زحمت رخت برکند و رفت. از سوی دیگر، آن شور و حال زیبای عید و آن خوشی و شادابی را نیز با خود برد. اکنون جهان مانده و کوهی از غم ها و پریشانی ها که باید پوشانده شود. دیو ۸۷ خواهد رفت. در کمتر از دو ساعت دیگر ...