یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

یادداشت های غریبه

از نرگس بی ریا و از یاس سپید، بر مردم روزگار ما هیچ مگو!

ترس

از ماشین بیرون آمد و مانند دیوانگان با چاقو به سمت من تاخت. در این هنگام بچه ها که عقب تر بودند از راه رسیدند. او رو به روی من و کمی عقب تر ایستاد و شروع به تهدید کرد.

صدای پراید مشکی رنگش که با ‌آرامش در حال سوزاندن بنزین بود در میان صداهای درون ذهنم گم شده بود. همه چیز در درونم خیلی سریع اتفاق افتاد. خیلی سریع تر آن که آنها درک کنند. یک نگاه به صورتش می انداختم و یک نگاه به دستش که چاقو در آن بود ...

ترس برادر مرگ است. انسان ترسیده رفتارش قابل پیش بینی نیست. انسانی که ترسیده باشد خطرناک است. چون گربه ای که وقتی در تنگنا گیر می افتد چنگ می زند. ترس بدترین اتفاقی است که می تواند بیفتد. انسان در لحظات ترس انسان نیست. انسان ترسیده همدرد نمی خواهد. منطق نمی فهمد. او پناه می خواهد. رهایی می جوید. و برای رهایی هر کاری می کند. ترس را بارها تجربه کرده ام. وقتی که داشتم کشوهای میز آقای رئیس را وارسی می کردم و او از راه رسید. وقتی که برای نخستین بار می خواستم شنا کنم. در این شرایط پاهایم می لرزد. بدنم سست می شود. عصبی و تندخو می شوم.

نگاهم هنوز به صورت او بود. همه منتظر بودند که ببینند من چه کار می کنم. ما چند نفر بودیم و او یک نفر. ممکن بود حمله ما او را بترساند. او سست تر از آن بود که درگیر شود. اگر می ترسید ...

نگاهم همچنان به صورت او بود. و فکرم به صحنه های بعد از این. همچنان به صورت او نگاه کردم. می خواستم بهترین تصمیم را بگیرم. شاید نخستین بار آن موقع بود که از خودم پرسیدم، آیا ارزشش را دارد؟ شاید آن موقع بود که برای نخستین بار دانستم که ارزشش را ندارد. نگاهم را پایین آوردم و گفتم: ما اشتباه کردیم!

صداهای درون ذهنم بیشتر می شد و سکوت دوستانم آن را شدید تر می کرد. صدای پراید بلند شد و او پیروزمندانه آنجا را ترک کرد. البته بدون چیزی که می خواست. دخترهای ما. سکوت شکست. شاید به همین دلیل بود که نتوانستم بیشتر فکر کنم. اگر واقعی بودم پس چرا به خاطر آن چیزی که برایم ارزش داشت نجنگیدم؟ اگر ارزش داشت پس چرا پیش نرفتم. من او را از ماشین بیرون آورده بودم. چرا کارم را تمام نکردم؟

انسان برای چیزی که می خواهد می جنگد. همیشه سه چیز انسان را از جنگیدن برای حفظ چیزی که دارد باز می دارد. ترس، تردید و نارضایتی. اگر انسان بترسد نمی جنگد. اگر به واقعی بودن چیزی که دارد شک داشته باشد نمی جنگد. و اگر بیشتر از چیزی که دارد بخواهد، برای چیزی که دارد نمی جنگد.

من نجنگیدم. دلیلش را خوب نمی دانم. هر چه بود ترس نبود. چون خیلی مسلط بودم. پاهایم نمی لرزید. شاید دلیلش این بود که آنها را واقعی نمی دیدم. شاید می دانستم که اگر چیزی از من کم شود هیچ کدامشان برایم نمی مانند. و شاید چون همیشه به آن چیزی که داشتم راضی نبودم ... شاید آن ابتدای همه چیز بود و من در آن زمان نفهمیدم.

نادر ابراهیمی و جمعی از من ها

امروز روز تشییع پیکر نادر ابراهیمی بود. مردی با آن همه گوهر زیبا که برای ما باقی گذاشت. جمعیت در اطراف خانه هنرمندان موج می زد. در دستان هر کس پوستری بود که با دست خط خودش روی آن چیزی نوشته بود:

-از تمام خنده ها آن را بستان که جانشین گریستن شده است

-حق است که به یاد من اشک به چشمان خویش بیاورید؟

-دیشب در خواب دیدم که باز گشته ای ...

-یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست

-در عشق من به این سرزمین آیا هرگز امکان تقلیلی هست؟

پیکر او را آوردند. صدای گریه ها و الله اکبرها بلند شد. پیشتاز حمل کنندگان آقای دوربینی بود. فکر نمی کنم این مرد به جز در مقابل دوربین قرار گرفتن چیز دیگری برایش مهم باشد. حتی عشق. عده ای آدم مشهور آمدند و از فضایل این عاشق بزرگ نام بردند که البته لا به لای حرفهایشان معدود تبلیغاتی هم برای آثار خویش می کردند. من در این میان به چهره ها نگاه می کردم. برخی به خاطر نادر آمده بودند. آزرده بودند. اشک می ریختند. اما عده بسیاری آمده بودند که آمده باشند.

از پیشخوان طبقه دوم چند جوان دوربین های عکاسی خود را مانند سلاح های پیشرفته به سمت پیکر نادر نشانه رفته بودند تا او را شکار کنند. غمی در چهره شان دیده نمی شد. تنها می خواستند عکاسان خوبی شناخته شوند. یک جوان به سمت ما آمد و ما را راهنمایی کرد که چگونه پوستر را نگاه داریم که عکس خوبی بگیرد. چند بار با دوربینش حرکات نمایشی انجام داد و باز به ما گفت که کمی به حالت پوستر تغییر دهیم. آن قدر عصبانی شده بودم که می خواستم محکم روی دوربین بزنم و بگویم این اصل نیست. آن اصل است.

راستی چرا در هیچ شرایطی من ها از بین نمی روند؟ حتی در شرایطی که یک چنین انسانی از میان ما رفته است که دور از تکبر بود؟

تمام شد

بد جوری گرسنه بودم. مادر و برادرم برای خرید به بیرون رفته بودند. یک تکه نان برداشتم و گاز را روشن کردم. بوی نان گرم شده روی شعله های گاز مرا به زمان های دوری برد. دوران راهنمایی. مادرم همیشه روی گاز برایمان نان گرم می کرد و صبحانه فراهم می کرد.

چه قدر دور شدم از امروز. برای چند لحظه کل خاطرات دوران تحصیلم از پیش چشمانم گذشت ... سری تکان دادم و نان را برگرداندم.

دیروز موجودی کارت غذایم را هم خالی کردم تا دیگر هیچ نشانی از من در این دانشگاه باقی نماند. الان که فکر می کنم چه زیبایی هایی داشتم و قدرش را ندانستم. چرا انسان این گونه است؟ چرا تا چیزی را دارد قدرش را نمی داند. خیلی سنگین شده بودم. احساس می کردم این امتحانات آخرین فرصتم برای بودن با آن خاطرات هستند.

نان گاهی جلز و ولز می کرد. من هم آن را بر می گرداندم.

دیروز یاسمن وقتی مرا در حال شعر نوشتن دید گفت: من بالاخره باید یک روز دفتر شعرت را بخوانم.

یک روز ... شاید یک روز دیگر هیچ کدام اینجا نباشیم. شاید آن یک روز هیچ وقت نیاید. دلم برای همه تنگ خواهد شد. من تا دستم به آنها می رسد حفظشان می کنم. اما همیشه نمی شود ... هیچ چیز همیشگی نیست.

نان تقریباْ گرم شده بود.

خنده های علی که همیشه آدم را سر ذوق می آورد ... شوخی های ساده و صمیمی هژیر ... واقعی بودن یاسمن بر خلاف خیلی ها ... سعید و شوخ و جدی بودن های بی موقعش ... گرمی و سادگی یگانه ... دنیای عجیب و غریب فریدون ... نیوشا -ب- که احساساتش به توان هفت و درون قدر مطلق بودند ... نیوشا -د- با خنده های مصنوعی ولی شیرینش ... شبنم با آن آرمان خواهی ها و سردرگمی غریبش ... غرق شدن سینا در شطرنج ... امیر! احمد ... مریم ... همه و همه

یاد آن روزی افتادم که معلوم شد رتبه ی آذین ۶ و روزبه ۲۰ و اندی شده است ...

ترسیدم نان را بسوزانم. نیمه سرد آن را از روی گاز برداشتم و روی جا نانی انداختم ...

محسن را فکر نمی کنم به این راحتی ها از دست بدهم ... همچنین سهند را ... اینها می مانند. اما بقیه ... یادش به خیر چه خاطراتی داشتیم با ورودی های ۸۴. بازی بتل فیلد. دلم برای همه شان تنگ می شود. کل کل های بی نتیجه مان در مورد لینوکس با کاوه رضوی. کاوه فضا و آرامش اعصاب خورد کنش. سینا -ن- که غیر از خودش هیچ کس جدیش نگرفت. امیر هوشنگ و دهن به دهن هایش با سینا ... چیتگر!

دیروز آخر وقت خیلی احساس تنهایی می کردم. رفتم سر کلاس سامان تا بلکه زمان زودتر بگذرد. اما دیدم نمی توانم. باز هم با یک شعر احساسم را فرو نشاندم ... در حالی که به دنبال یک کاغذ می گشتم ...

آن روزگار پر ز قشنگی تمام شد
آن قصه های ساده ی رنگی تمام شد

...

- امروز چندمه؟ بچه ها امروز چندمه؟
- ۱۳ ام.

۱۳۸۷/۳/۱۳

پرسه های بی دلیل ... سهند ... حامد ... غزاله ... دفتر مجله ... نیمکت جلوی دانشکده ... محسن ... خوبه ... بستنی سنتی ... و دیگر هیچ!

نان داشت سرد می شد. یک تکه از آن کندم و در حالی که به سمت اتاق می رفتم در دهانم گذاشتم. صدای درب خانه به گوش رسید ...

یک شروع دیگر

پ.ن: باز هم از همان زمان هایی است که زیباترین آهنگ ها آزارم می دهند و به آهنگ های جلف و بی معنی تنها به خاطر بی معنی بودنشان پناه می برم.

تعطیلات بهاره

دگر حوصله نوشتن در اینجا را ندارم! مثل این است که گلویت را بگیری و بخواهی نفس بکشی!

زمانی که این وبلاگ را ساختم، خوب یادم هست. اصلاْ زمانی که نخستین وبلاگم را ساختم. من بودم و احساسی و شوق نوشتنی. حالا دیگر نه شوق نوشتن هست، نه از آن احساس چیزی باقی است. من هم به زور هستم!

حالا بعد از چند سال من مانده ام و کوهی از ای کاش ها. ای کاش هایی که خیلی ها ندارند، اما برای من خیلی سنگین است. همه چیز خوب تمام شده بود. او می رفت که خاطره شود. می رفت که تصویری زیبا شود. نیازی نبود که آن همه دروغ روشن شود. نیازی نبود که سوختن بال های فرشته ای را ببینم! نیازی نبود که این همه اتفاق یک جا بیفتد ...

این وبلاگ از اول هم مال من نبود. مال همان بود که رنگ موهایش پاسخ تهمت آیینه نبود! همان فرشته ای که ساقی باید به خاطرش شراب را زمین می گذاشت و صد بار نام او را می برد. همان که سرودن را با او آغاز کردم. همان که  همه شعرهایم را به یاد او سرودم!  ... چه قدر احمقانه! حالا جهان هر وقت این ها را بخواند به من خواهد خندید ... همان طور که حالا هم می خندد. اما هیچ کس نخواهد فهمید که او که بود و من چه بودم. اینها خوب بلدند داستان بسازند. می گویند این را برای خالقش گفته! ما هم راضی ایم به رضای خدا و این خلق بی کارش!

 به هر حال شاید چند وقت دیگر که از این دانشگاه بی شرف فارق التحصیل شدم، باز هم وبلاگ نویسی را شروع کنم. ولی فعلاْ می خواهم تنها فکر کنم به زمانهایی که آمدند و زمانهایی که رفتند. ولی کلاْ ‌حال عمومیم خوب است. چون چیزی به دست آورده ام که ارزشش را داشت!

زندگی

زندگی یک دو بیتی است
بیت اول را که سرودی
بیت دوم باید با بیت اول هم قافیه باشد

پس بیت اول را تا می توانی زیبا بگو
و ساده
که اگر پیچیده بگویی
بیت دوم پیچیده تر می شود

و آنگونه باش
که شعرت را در دیوان اشعار جهان بنویسند